۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

شال آلبالویی،حس های بی نام و بقیه ی ماجرها

نشستم روي نيمكت و بي هدف زل زدم به فضاي روبروم
آنسوتر شال آلبالويي رنگي صورت رنگ پريده ي دختركي را قاب گرفته،از نيم رخ ميبينمش پسري همراهشه چيزي نميگن گيج تر از اون به نظر ميان كه متوجه من بشن كه از فاصله ي نزديكي زل زدم بهشون.
حالا دختر دست پسر رو گرفت چيزي كوچيك تو دستش گذاشت و شروع كرد به بستن انگشتهاي پسر،دونه دونه و با وسواس،انگار كه ظريف ترين كار دنيارو انجام ميده...دست پسر در مقابل دست هاي كوچيك و سفيدش خيلي بزرگ و تيره بودن.
كار بستن آروم انگشت ها كه تموم شد دست مشت شدرو بوسيد و گفت برو خداحافظ. پسر با بغض پرسيد اين چيزي نيست كه من ميخوام...مطمئني اين چيزيه كه ميخواي؟دختر فقط سر تكون داد.
پسر كمي اين پا و اون پا كرد انگار كه اميد داشته باشه دختر نظرشو عوض كنه،بعد رفت.
دخترك انگار كه پاهايش تاب تحمل وزن اين رفتن را نداشته باشند نشست.
حالا ديگه چشمهاش رو هم ميشه ديد،گيج شدم...رنگ پريدگي-شال آلبالويي-دست هاي كوچيك- همه چيزهايي كه در مورد دخترك ميتونم كلمات روبراي توصيفشون به كار بگيرم...اما چيزي كه تو چشماشه...دلتنگي؟بغض؟غم؟
ميشه هزار كلمه به حس بي نام چشم هاي دخترك نسبت داد و باز توصيفشون نكرد.
حالا بلند شد،كمي لباسش رو مرتب كرد و از روبروي من رد شد،كلمه اي كه براي بوي عطرش ميشه به كار برد شيرين هست.شيريني عطر دخترك و رطوبت هوا بوي مطبوعي درست كردن.
مطبوع-شيرين-رطوبت-كلمات...‏‎
چند دقيقه اي هست كه دخترك رفته اما من هنوز مشغول نسبت دادن هزاران كلمه به حس بي نام چشمهاش هستم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر