مرد آرنجشو روی پیشخون گذاشته بود و انگشتشو دایره وار روی لبه ی لیوان خالیش میچرخوند.
زیر لب چیزی زمزمه میکرد.
حلقه های روشن موهاش تا کناره های گوشش میومدن و سبیل نازکی پشت لبش داشت.چشمهاش سیاه تر از حد معمول بودن و حاله ی مشکی دورشون این سیاهی رو غلیظ تر میکرد.قیافش به طرز عجیبی برام آشنا بود.
نزدیک شدم تا ببینم چی زمزمه میکنه؛یهو سرش رو آورد بالا مردمک های سیاه روی من قفل شدن٬لبخند موذیانه ای زد سرشو تکون داد و گفت خانم!
هول شدم فکر نمیکردم متوجه من بشه!رومو برگردوندم و به پنجره نگاه کردم!فکر کردم که باید برم اما برف به شدت وقتی میبارید که به این کافه اومدم تا چیزی بخورم بلکه هم برف سبکتر شه و بتونم به آپارتمانم برگردم!زندگی تو هلسینکی به اون آسونی ها که فکر میکردم نبود در هر حال!
زیر چشمی به مرد نگاه کردم که به نقطه ای از دیوار خیره شده بود.یه قهوه ی دیگه سفارش دادم و با خودم گفتم که بعد از قهوه میرم مهم نیست که برف چقدر بباره تمام شبو که نمیتونم اینجا باشم!گرچه که اینجا روز و شب هیچ معنایی نداشت اما باید برمیگشتم و استراحت میکردم سرم مقداری گیج بود شاید از مقداری بیشتر اینقدر که با وجود دو فنجون قهوه ای که خورده بودم هر ثانیه میتونستم چشمامو ببندم و بخوابم.
باید میرفتم.بلند شدم و پولو روی پیشخون گذاشتم صاحب کافه گفت شب خوبی داشته باشد خانوم!مختصری سرمو تکون دادم و رفتم بیرون.لبه های کلاه منگوله دارم رو تا زیر گوشهام پایین آوردم.تا خونه نیم ساعت پیاده راه بود و امیدی نداشتم که این وقت شب تاکسی پیدا بشه.چند قدمی بیشتر نرفته بودم که ماشینی کنارم نگه داشت!گفت خانوم سوار شید برف شدیده من میرسونمتون!مرد چشم مشکی کافه بود!خسته تر از اونی بودم که به اینکه نباید سوار ماشین یه غریبه شد فکر کنم!درو باز کردم و ازش تشکر کردم!پرسید که کجا میرم بهش آدرس آپارتمانمو دادم دسته کلیدمو از کیف بیرون آوردم که وقتی رسیدم توی برف معطل نشم.ازم پرسید که فنلاندی هستم یا نه و بهش گفتم که نیستم بعد از جواب دادن همین سوالی بود که چشمام بسته شدن.
صبح که توی تختم بیدار شدم جا خوردم دیشب خوابم برده بود و مرد غریبه منو توی آپارتمان آورده بود.روی میز کنار تختم دسته کلید به همراه یه تیکه کاغذ یادداشت بود.روش نوشته شده بود:
نگاه متعجبتون توی کافه آرامشم رو به هم ریخت و لبخند بچه گونتون وقتی که خواب بودین آرامش عجیبی بهم داد!
همین.فقط همین یک جمله!
کاغذ رو روی میز کنار های آهنگام گذاشتم.خیره شدم به کاور یکی از دي وي دي ها!
چطور مرد چشم مشکی کنار پیشخون کافرو نشناخته بودم...؟
زیر لب چیزی زمزمه میکرد.
حلقه های روشن موهاش تا کناره های گوشش میومدن و سبیل نازکی پشت لبش داشت.چشمهاش سیاه تر از حد معمول بودن و حاله ی مشکی دورشون این سیاهی رو غلیظ تر میکرد.قیافش به طرز عجیبی برام آشنا بود.
نزدیک شدم تا ببینم چی زمزمه میکنه؛یهو سرش رو آورد بالا مردمک های سیاه روی من قفل شدن٬لبخند موذیانه ای زد سرشو تکون داد و گفت خانم!
هول شدم فکر نمیکردم متوجه من بشه!رومو برگردوندم و به پنجره نگاه کردم!فکر کردم که باید برم اما برف به شدت وقتی میبارید که به این کافه اومدم تا چیزی بخورم بلکه هم برف سبکتر شه و بتونم به آپارتمانم برگردم!زندگی تو هلسینکی به اون آسونی ها که فکر میکردم نبود در هر حال!
زیر چشمی به مرد نگاه کردم که به نقطه ای از دیوار خیره شده بود.یه قهوه ی دیگه سفارش دادم و با خودم گفتم که بعد از قهوه میرم مهم نیست که برف چقدر بباره تمام شبو که نمیتونم اینجا باشم!گرچه که اینجا روز و شب هیچ معنایی نداشت اما باید برمیگشتم و استراحت میکردم سرم مقداری گیج بود شاید از مقداری بیشتر اینقدر که با وجود دو فنجون قهوه ای که خورده بودم هر ثانیه میتونستم چشمامو ببندم و بخوابم.
باید میرفتم.بلند شدم و پولو روی پیشخون گذاشتم صاحب کافه گفت شب خوبی داشته باشد خانوم!مختصری سرمو تکون دادم و رفتم بیرون.لبه های کلاه منگوله دارم رو تا زیر گوشهام پایین آوردم.تا خونه نیم ساعت پیاده راه بود و امیدی نداشتم که این وقت شب تاکسی پیدا بشه.چند قدمی بیشتر نرفته بودم که ماشینی کنارم نگه داشت!گفت خانوم سوار شید برف شدیده من میرسونمتون!مرد چشم مشکی کافه بود!خسته تر از اونی بودم که به اینکه نباید سوار ماشین یه غریبه شد فکر کنم!درو باز کردم و ازش تشکر کردم!پرسید که کجا میرم بهش آدرس آپارتمانمو دادم دسته کلیدمو از کیف بیرون آوردم که وقتی رسیدم توی برف معطل نشم.ازم پرسید که فنلاندی هستم یا نه و بهش گفتم که نیستم بعد از جواب دادن همین سوالی بود که چشمام بسته شدن.
صبح که توی تختم بیدار شدم جا خوردم دیشب خوابم برده بود و مرد غریبه منو توی آپارتمان آورده بود.روی میز کنار تختم دسته کلید به همراه یه تیکه کاغذ یادداشت بود.روش نوشته شده بود:
نگاه متعجبتون توی کافه آرامشم رو به هم ریخت و لبخند بچه گونتون وقتی که خواب بودین آرامش عجیبی بهم داد!
همین.فقط همین یک جمله!
کاغذ رو روی میز کنار های آهنگام گذاشتم.خیره شدم به کاور یکی از دي وي دي ها!
چطور مرد چشم مشکی کنار پیشخون کافرو نشناخته بودم...؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر