از دانشگاه که بیرون اومدم ناتالی گفت که امشب یه مهمونی کوچولو گرفته و دوست داره که منم باشم.با خوشحالی قبول کردم و گفتم که میام.بقیه روزم به خرید کردن گذشت و آماده شدن برای مهمونی.
مهمونی گرم و خوب بود بیشتر همکلاسی ها بودیم؛تا ترم آینده هیچ کدومشونو نمیدیدیم اما دلتنگشون نمیشدم دلتنگ فنلاند هم نمیشدم.بیشتر از اون دلتنگ خانوادم و آفتاب سوزان شهر خودم بودم.
از نیمه شب گذشته بود که از خونه ی ناتالی بیرون اومدم و تصمیم گرفتم که تا آپارتمانم پیاده برم٬هوا خنکای دلچسبی داشت نزدیکای کافه نورت لايت بودم که دو تا پسر ۱۷-۱۶ ساله اومدن سمتم و گفتن که هرچی پول دارمو بدم بهشون؛دست یکیشون یه چاقوی جیبی کوچیک بود.سریع دنبال کیف پولم گشتم تا بهشون بدم.حس میکردم صدای قلبم اینقدر بلنده که میتونن بشنونش دنبال کیف پولم میگشتم که یهو یه رهگذر که متوجه اوضاع شده بود با پسرا درگیر شد و اونا فرار کردن.
ازم پرسید که آسیبی دیدم یا نه؟بریده بریده شروع کردم به توضیح دادن ماجرا و نفس نفس زدنام کم کم به هق هق تبدیل شد.خیلی ترسیده بودم.مرد دستمو گرفت و گفت که بهتره بریم تو کافه بشینیم وارد کافه که شدیم تو نور صورت مردو دیدم و اونم همزمان به من خیره شد.
با یه لبخند کجکی گفت:خانوم شما عادت دارین نیمه شبا تو خیابون پرسه بزنین تا اتفاقات خطرناک براتون بیفته؟
اینقدر شکه و ترسیده بودم که نای خندیدن یا حتی لبخند زدن به این شوخیرو نداشتم.اونم انگار متوجه شده بود که گفت:خدای من لبات سفید شده انگار که هر لحظه ممکنه غش کنی بیا بشین و برام یکم نوشیدنی آورد!یکم که حالم بهتر شد بهش گفتم باید به خاطر سه تا چیز از شما تشکر کنم آقا:
اون شب که منو تو برف رسوندید و به آپرتمانم بردید.
امشب که منو از دست دزدا نجات دادید.
و به خاطر موزیک خوبتون(گروهشون از اون گروهای خیلی معروف نبود بعد از یه آلبوم از هم جدا شدن و هیچ وقت دیگه نخوندن با این حال من همون یه آلبوم رو خیلی دوست داشتم)
مرد زد زیر خنده و گفت تشکرت پذیرفته شد دختر خانوم٬وقت خنده چشمای مشکیش مثل یه خط میشدن و حالت جذابی به صورتش میدادن.
بعدتر گفت که تا آپارتمانم منو میرسونه و منم با کمال میل قبول کردم.توی ماشین حرف زیادی نزدیم٬فقط من گفتم امشب دیگه تو ماشین خوابم نبرد!و اونم یه دونه از لبخندای کجکیشو تحویلم داد.
وقت پیاده شدن ازش دعوت کردم که به آپارتمانم بیاد تا با هم یه قهوه بخوریم و اون بهم گفت چرا باید دعوت کسی رو که حتی یه زنگ هم بهش نزدرو قبول کنه و باز خندید.خنده هاش عصبیم میکرد منظورش چی بود از زنگ زدن؟اینقدر گیج شده بودم که سرسری باهاش خداحافظی کردم و اومدم تو خونه؛
ذهنم درگیر حرفش شده بود.- چرا باید دعوت کسی رو که حتی یه زنگ هم بهم نزد رو قبول کنم؟-منظورش چی بود؟رفتم سراغ کاغذی که اون شب یادداشت رو برام روش نوشته بود توی کاور آلبوم موزیکشون گذاشته بودمش!
اه!چطور میتونستم اینقدر احمق باشم که شماره تلفن و با من تماس بگیر رو که پشت کاغذ نوشته شده بود رو نبینم؟از دست خودم عصبانی شدم تلفنو برداشتم و شماررو گرفتم تند تند شروع کردم به توضیح دادن که چرا زنگ نزده بودم.مرد میخندید و بعد با لحن موذیانه ای گفت حالا که زنگ میزدی میتونم فردا برای شام دعوتت کنم؟البته اگه مایل باشی میتونی باز تو خیابونا پرسه بزنی و من بیام نجاتت بدم اگه این روشو بیشتر دوست داری؟
این بار منم خندیدم.فردا شب شامو با هم خوردیم و اون بهم گفت که از حالت بچه گونه و گیج من خوشش اومده و خیلی منتظر زنگ زدن من شده...
وقتی که بهش گفتم چند ماه فنلاند نیستم و دارم میرم چشمای مشکی با حالتی سخت که هیچ اثری از موذی گری توشون دیده نمیشد بهم خیره شدن و گفت که پس من باید باز منتظر بمونم خانوم...
وقت رفتن توی فرودگاه حس کردم دلم از همین حالا برای فنلاند تنگ شده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر