به گمونم خوشبختی همین باشه.
چین چین های پیراهن لیمویی رنگم و موهای شونه نشده ی صافی که دور تا دورم ریختن و بادی که ساعت دو نیمه شب آروم از کنار برگای تبریزی میگذره تا چرچر صدا بدن و به موهای من میرسه..
و خیابون های شلوغ دم غروب و دامنی که پوشیده بودم و لب هایی که لبخند های سرخ و کجکی میزدن..لبخندهایی که مدت ها بود از لب هام دریغ شده بودن..
و قرص های قهوه ای رنگ نون سبزیجات که صبح گرم میکردم.
و مامان که از قشنگی مثل فرشته هاست...
به گمونم خوشبختی همین صدایی باشه که تو اتاقم میپیچه تا حس کنم من روی ماه زندگی می کنم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر