روزهای بارانی کمی مهربان تر از همیشه ام..
چشمامو نیمه باز میکنم و به خاکستری ِ هوای بیرون نگاه میکنم..تصور سرمای بیرون بدنمو مور مور میکنه،پاهامو تو بغلم جمع میکنم و باز میخوابم؛احتمالن با لبخند...
بیدار که میشم به تلفن جواب نمیدم،حداقل نه تلفنی که بهم یادآوری میکنه که چه بلایی سر مقاله هام آوردم
دامن ِ تا زانوی پشمی گلدوزی شده میپوشم و فکر میکنم چه خوب!کاش امروز برم بیرون به خاطر پوشیدن این لباس؛همیشه زمستون ها قشنگ ترم...
با لبخند به همه میگم که بریم بیرون و باز با لبخند وقتی میبینم کسی نیست برای گذروندن عصر بارونیم،فکر میکنم که برم دنبال الهه تا تو راه آهنگ گوش کنم
هفته ها زود میگذرن چند شب دیگه که بخوابم باز آخر هفته ست و آخر هفته ها مثل شکلات هایی با طعم بادوم زمینی میمونن،هیچ دوست داشتنی نیستند...
دلم جاده های اطراف شهرو میخواد وقتی که آسفالت ها خیسن و شیشه های ماشین بخار میگیرن...روی شیشه ها نقاشی میکنم تا هر بار که دوباره بخار بگیرن نقاشی ها پیدا شن؛هر بار که من توی ماشین نباشم و دلم خواسته باشه که یادم اونجا باشه..
نقاشی ها،مقاله ها و اتاق نا مرتبم...
باید تو اون جاده میبودم و بعدتر کیک اسفنجی با شکلات داغ خامه دار میخوردم و کسی میبود..یه آدم ناشناس درست مثل ژان باتیست وقتی تو اون شب بارونی روی پل سن سر راه دزیره اومد،باید کسی مثل ژان باتیست میبود تا با دست های بزرگ و گرمش تو دست هام گل بنفشه بذاره و من براش از کوچه ای تو خواب هام بگم که از لای درزهای آسفالت خیسش گل بنفشه روییده
اون وقت شاید آروم بگیرم،شاید..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر