من نمیتونم به این چیزا فکر کنم،اصلا از اولش هم نمیتونستم،از همون خردادی که یهو خاکستر مرده پاشیدن به شهر و من تنها بودم و امتحان داشتم و بقیه مسافرت بودن.من همش 20 سالم بود؛چه فکری کرده بودن بچه ی 20 ساله شونو یه هفته تو خونه تنها گذاشته بودن که اینقدر غصه بخوره تو اون وضعیت؟
حالا هم نمیتونم فکر کنم،مدام توی سرم میچرخه که کاش تموم شه،کاش آروم باشه،کاش بگذره زودتر هرچی که هست هرچی که میخواد بشه.
و بعد آدم هارو میبینم که چه با شور و شوق حرف میزنن چه با شور و شوق تصمیم میگیرن و همدیگرو قانع میکنن و چه هیجان دارن که بدونن چی قراره بشه و من نمیفهمم این حجم زندگی وسط این حرف هارو.
بعدتر شما فکر کنید آدمی به سرزندگی من که کوچکترین جزئیات زندگی رو پر از رنگ میکنه و با چیزای خیلی کوچیک خوشحال میشه و دلش پر از حباب میشه وقتی تو یه چیزی مطلقا هیچ رنگ و زندگی ای نبینه براش خیلی عجیب میشه این همه شور؛
حتی دیشب که حرف میزدیم و یه نفر میگفت که کاش آدم یه دوست دختر داشت تو این هفته که اینقدر سیاهه،باز هم من با شک
داشتم فکر میکردم که اگه پسر بودم و بهترین دوست دختر دنیارو داشتم عاشق هم بودم این هفته برام از سیاهی در میومد؟
یکبار همینجا قصه ی یک شهرو نوشتم،قصه ی بعدازظهری که بازمانده های یک قتل عام تو یه کافه گذروندن.و حالا این همه شور درست برام همونقدر بی معنیه که آدم های اون قصه بیان با شور و شوق از اون بعدازظهر برام حرف بزنن.
حتی دیشب که حرف میزدیم و یه نفر میگفت که کاش آدم یه دوست دختر داشت تو این هفته که اینقدر سیاهه،باز هم من با شک
داشتم فکر میکردم که اگه پسر بودم و بهترین دوست دختر دنیارو داشتم عاشق هم بودم این هفته برام از سیاهی در میومد؟
یکبار همینجا قصه ی یک شهرو نوشتم،قصه ی بعدازظهری که بازمانده های یک قتل عام تو یه کافه گذروندن.و حالا این همه شور درست برام همونقدر بی معنیه که آدم های اون قصه بیان با شور و شوق از اون بعدازظهر برام حرف بزنن.
باید برم یکی از جاهایی که اوقات بد رو حس نمیکنم خودمو گم و گور کنم؛کاش کتابخونه ی ملی این جمعه باز باشه.
امید، یه جرقه تو انبار کاه، یهو گر میگیره،بزرگ میشه،اخر سر که نیگا میکنی میبینی همه چیُ سوزونده، یه مشت خاکستر میمونه برات
پاسخحذفبهترین چیزی بود که در مورد امید داشتن خوندم
حذفخدای کارای ناتمام هستم، دردم میگیره یادم بیاد که چکارایی قرار بوده بکنم و نکردم
پاسخحذف