اصلا از اولش هم نباید میرفتم بیرون،ولی خب دلم کافه میخواست و فکر کردم تو کافه میشینیم و دور از شلوغی خیابونیم.
ولی همونجا اولایی که تو کافه نشسته بودیم و داشتیم سر بحث تکراری کالوینو که نویسنده ی خوش اخلاقیه و سلین که بداخلاقه میخندیدیم، که گفتم ذهنم به هم ریخته و نمیتونم حرف بزنم.
به میدون ولیعصر که رسیدیم وسط صدای بوق و جیغ و رقص و عبارت نامفهومی که همه تکرارش میکردن،توی سرم فصل هیجانات اجتماعی کتابی که سه سال پیش خونده بودم رو مرور میکردم و با خودم فکر میکردم که چه خوب یادم مونده تمام این درس ها.
سر تخت طاووس در حالی که از شدت به هم ریختگی ذهنم و شلوغی هرلحظه ممکن بود رنگم بپره،لبام سفید بشن وبزنم زیر گریه گفتم که 6 سال علوم اجتماعی خوندن باعث شده که من روز به روز کمتر تحمل اجتماعو داشته باشم و شنیدم که طبیعیه؛شبیه اینکه شنیده باشم : میدونم،چیزی نیست،گریه نکن.
بعدتر توی ماشین هدفونو توی گوشم گذاشتم،دبوسی با صدای بلند توی سرم پخش میشد،هماهنگ با اون سعی کردم تمرکز کنم روی یک تصویر خلوت؛تصویر میز چوبی آشپزخونه ای که روش یک پیمانه ی زنگ زده ی آرد،پر از فلفل سبز هست.
و وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم این بود که کتابو از کتابخونه برداشتم و سرِ فصل هیجانات اجتماعی با مداد،کمرنگ نوشتم:
"مهم ترین ویژگی هیجانات اجتماعی،به گریه در آوردن من است."
*Claude Debussy
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر