۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

بوسیدن زیر باران ایرلندی

من هیچ وقت پیاز انباری دوست نداشتم نه طعمشو و نه حتی رنگشو.‏
 تو سال های بچگیم پوست پیازی یکی از رنگ های محبوب زن های میانسال بود اونطوری که ناخوناشو گرد سوهان میکشیدن و لاک میزدن؛لاک آلبالویی برای زن های قرتی تر بود و پوست پیازی برای زن های محجوب.‏
و توی ماهنامه ی رشد مدرسه هرسال اسفند رنگ کردن تخم مرغ با پوست پیاز رو یاد میدادن،یک بار هم امتحان کردم و تخم مرغ ها رنگ نشدن.‏
قبل از اینکه با پیرزن آشنا بشم همیشه میگفتم پیاز بنفش؛یک روز عصر که به پیرزن سر زده بودم فلفل قرمز از توی نخ رد میکردم برای اینکه از گوشه ی آشپزخونه آویزون کنم و پیرزن بهم گفت که قدیم ها سیر رو هم همینطوری از توی نخ رد میکردن برای زمستون و پیاز هارو که نمیشد نخ کرد توی انباری میذاشتن؛و از اون به بعد پیاز بنفش برای من تبدیل شد به پیاز انباری.‏
دیروز کارم توی کتابخونه طول کشید و وقتی به سه شنبه بازار رسیدم که بیشتر میوه ها تموم شده بودن اما یک گونی پر پیاز بنفش کنار سیب های لکه داری که کسی نخریده بود باقی مونده بود؛6 تا پیاز توی پاکت انداختم و یکی از سیب های سالم تر رو برای امشبم برداشتم تا فردا به فروشگاه بزرگ برم و مایحتاج هفته رو با قیمتی خیلی گرون تر از سه شنبه بازار بخرم،تاخیر تو خیلی از چیزهای این زندگی برای آدم گرون تموم میشه.‏
وقت حساب کردن پیازها فروشنده پول سیب رو نگرفت و گفت که اگه بخوام میتونم بقیه سیب هارو هم مجانی بردارم،سیب ها لکه های زیادی داشتن اما برای کمپوت شدن مناسب بودن،یکی از لبخند های درخشانمو تحویل فروشنده دادم و تشکر کردم و مشغول جمع کردن سیب ها شدم.‏
سر راه سه تا از پیاز هارو به پیرزن دادم و بهش گفتم که فردا براش کمپوت سیب میارم.‏
به خونه که برگشتم رادیو یکی از آهنگ های محلی و شاد ایرلندی رو پخش میکرد که میخوند ما زیر بارون ایرلندی قدم زدیم و چرخیدیم و بوسیدیم و وقتی که میخوند چرخیدیم من هم چرخ میزدم،تو یکی از چرخ زدنام دستم به پیاز روی میز خورد و پیاز قل خورد و رفت زیر میز؛
خم شدم پیازو بردارم که متوجه یک چیزی شدم،قلبم زیر میز نبود!‏‎‏‏‏
معمولا روی میز کنار تختم میذاشتمش اما این چند روز که جلوی چشمم نبود مدام فکر میکردم باید زیر میز آشپزخونه باشه و حالا نبود.‏
ترس برم داشت،نکنه اتفاقی بیفته؟نکنه قلبم لازمم بشه؟نکنه پیدا نشه؟
آهنگ هنوز میخوند ما زیر باران ایرلندی قدم زدیم و چرخیدیم و بوسیدیم.‏
تا 10 روز آینده باران نمی بارید و احتمالن اتفاقی هم نمی افتاد که به قلبم احتیاج پیدا کنم اما به قول پیرزن کار دنیا  که خبر نمیکنه.‏
شروع کردم به گشتن،قلبم باید همین گوشه و کنار افتاده باشه زیر کابینت چای،توی فر یا کنار پیازهای بنفش انباری خونه ی پیرزن..‏

۱ نظر:

  1. scatterci.mihanblog.com

    من شما رو برای خوندن های دقیق تو وبلاگ خودم قرار دادم!

    پاسخحذف