۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

floating in years and memories

شال من بوی بهشت میداد.
ترکیبی از بوی موهام که با شامپو و نرم کننده ای با اسانس سنبل بنفش شسته میشدن،و عطری که بوی پوست ِ سبز و ترش نارنگی و نسترن شیرین میداد و یک عطر دیگه ای که بوی یاس رازقی داشت؛
و از همه عجیب تر یک بوی مخصوص خودش بود،شبیه بویی که هر آدمی سوای بوی عطری که میزنه از خودش داره؛
شالِ من بویی مخصوص خودش داشت و ترکیب اون بو با سنبل بنفش و یاس و نارنگی و نسترن بویی شبیه بوی بهشت میشد؛
وقتی اون شال سرخ و گرم رو روی سر شونه هات مینداختی حس میکردی هیچ چیز بد و زشتی از این دیوار سرخ زیبایی که سرشونه هاتو پوشونده رد نمیشه..
دیشب از شب هایی بود که حس میکردم باید با شال قرمزم از خودم مراقبت کنم،پس قبل از خواب شال رو دور خودم پیچیدم و ناخودآگاه شروع کردم به بازی کردن با ریشه های شال و یک حس آشنا ولی خیلی خیلی محو و دور اومد سراغم،اینقدر دور که حتی حدودش رو هم به خاطر نمیاوردم.
وسط های شب بود که چشمهام باز شدن؛
سه ساله بودم،مامان وقت امتحانا میرفت خوابگاه درس بخونه و من خونه ی مامانی میموندم و دلم برای مامان تنگ میشد؛
شب ها شال ریشه داری که بوی مامانو میداد رو بغل میکردم و اینقدر با ریشه هاش بازی میکردم تا خوابم ببره.
پلک زدم و به دست های سفید و تپل دختر بچه ی سه ساله ی دلتنگی که ریشه های شال مامانشو محکم تو دست هاش گرفته نگاه کردم؛
بیست سال از اون دست ها گذشته بود...
و حالا دست های سفید و لاغرِ بیست و سه ساله ای ریشه های سرخ یک شال رو محکم گرفته بودن؛
با لبخند نگاه دستهام کردم و دوباره به امنیت خوشبوی شالم پناه بردم و خوابیدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر