تهران قشنگ ترین شهر جهان نیست،اما با من مهربان است.
شهری که به نظر من قشنگه یک جایی تو ایرلنده یا یک شهری هرجای دنیا که آفتاب نداشته باشه و هوا سرد باشه و بازارهای محلی داشته باشه.
اما تهران با من مهربونه و نمیتونم دوستش نداشته باشم.
یک روز عصر که بعد از روزها از خونه بیرون میرم،دامن اسکاتلندی میپوشم با بلیز بافت مشکی و شنل چارخونه ی کوتاهی که سرشونه هامو میپوشونه؛
آدم های توی ترافیک و موزیکی که توی گوشم میخونه سرمو پر از خیال و داستان میکنن؛
از هایلند چیزهای کوچیکی برای خودم میخرم مداد برای سیاه کردن چشم ها و همچین چیزهایی،و عطر امتحان میکنم برای انتخاب عطر جدید؛
احتمالن کورلوف سبز.
و بعدتر بقیه عصرم با دوستی میگذره که بدون اینکه ازم بپرسه به آقای کافه چی میگه که برام شیرعسل بیاره و میگه میخوام مست و ملنگت کنم و غش غش میخنده و من ذوق میکنم از اینکه بعد از یک سال ندیدنش حالا چقدر خوشحالتر از قبله؛
و باز بعد از اون من باشم و تهرانی که از ساعت ترافیکش گذشته و مسیری که تا خونه خوش خوشک برای خودم پیاده میرم؛
و آهنگ توی گوشم یکی از شعرهای فخرالدین عراقی رو با لحنی میخونه که آدم دلش رقصیدن میخواد؛
و عابرهایی که با لبخند نگاهشون میکنم و شهری که با من مهربان است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر