قصه ی چای دوست نداشتن من قصه ی خاصی نیست،گمانم یک زمان خیلی دوری در کودکیم که در خاطرم نیست دست از چای خوردن کشیدم و متوجه شدم این طعم چیزی نیست که من بتونم هیچ وقت تحملش کنم.
و بعدتر کمی که بزرگتر شدم متوجه شدم که عاشق فعل "چای خوردن" هستم در حالی که هنوز نمیتونستم طعم چای را تحمل کنم.
یک وقت هایی هم خودم را مجبور به چای خوردن میکردم،مثلا وقتی نیشابور میرفتیم و من نمیتونستم از اون همه قشنگیِ چای خوردن کنار تنها شاعر محبوبم خیام بگذرم و هرچقدر هم بدمزه اون چای زعفرونی خوشرنگ را تو اون استکان بلوری میخوردم.
و هربار که کیک درست میکنم میتونم دوستام را برای قهوه دعوت کنم،اما شیرینی های کوچیک مربایی فقط مناسب چای هستن و من نمیتونم کسی رو برای چای در کنار شیرینی های مرباییم دعوت کنم.
یا هیچ وقت نمیتونم تو سینی چایم یه کاسه بلوری پر از آب بگذارم و چند تا از یاس های زرد یا لاله عباسی های حیاط را توی آب قوطه ور کنم.
و آخ از لذت حسادت بر انگیز نون پنیر چایی صبحانه که وقتی مردم در موردش حرف میزنن چشماشون میدرخشه و من هیچ وقت تجربه اش نخواهم کرد.
و من هیچ وقت نمیتونم کسی که دوست خواهم داشت را در چای خوردن همراهی کنم،همون طور که هیچ وقت نتونستم دوستام یا خانواده م را همراهی کنم.
چای را دوست بدارید،نه شبیه یک نوشیدنی،چای را شبیه یک آیین دوست داشتنی دوست بدارید،شبیه من که هیچ وقت چای نخوردم اما همواره چای را دوست داشتم.
خیام*
مرسی که ونوسبرگرُ یاد بود ،
پاسخحذفمرسی که توهم پیر شدی