۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

قصه ی چای دوست نداشتن من قصه ی خاصی نیست،گمانم یک زمان خیلی دوری در کودکیم که در خاطرم نیست دست از چای خوردن کشیدم و متوجه شدم این طعم چیزی نیست که من بتونم هیچ وقت تحملش کنم.‏
و بعدتر کمی که بزرگتر شدم متوجه شدم که عاشق فعل "چای خوردن" هستم در حالی که هنوز نمیتونستم طعم چای را تحمل کنم.‏
یک وقت هایی هم خودم را مجبور به چای خوردن میکردم،مثلا وقتی نیشابور میرفتیم و من نمیتونستم از اون همه قشنگیِ چای خوردن کنار تنها شاعر محبوبم خیام بگذرم و هرچقدر هم بدمزه اون چای زعفرونی خوشرنگ را تو اون استکان بلوری میخوردم.‏
و هربار که کیک درست میکنم میتونم دوستام را برای قهوه دعوت کنم،اما شیرینی های کوچیک مربایی فقط مناسب چای هستن و من نمیتونم کسی رو برای چای در کنار شیرینی های مرباییم دعوت کنم.‏
یا هیچ وقت نمیتونم تو سینی چایم یه کاسه بلوری پر از آب بگذارم و چند تا از یاس های زرد یا لاله عباسی های حیاط را توی آب قوطه ور کنم.‏
و آخ از لذت حسادت بر انگیز نون پنیر چایی صبحانه که وقتی مردم در موردش حرف میزنن چشماشون میدرخشه و من هیچ وقت تجربه اش نخواهم کرد.‏
و من هیچ وقت نمیتونم کسی که دوست خواهم داشت را در چای خوردن همراهی کنم،همون طور که هیچ وقت نتونستم دوستام یا خانواده م را همراهی کنم.‏
چای را دوست بدارید،نه شبیه یک نوشیدنی،چای را شبیه یک آیین دوست داشتنی دوست بدارید،شبیه من که هیچ وقت چای نخوردم اما همواره چای را دوست داشتم‏.‏
 
خیام*
  

۱ نظر: