۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

It seems that silence summons you

بعد از ظهر شیر قهوه میخوردم و فرندز میدیدم که دستم سر خورد و نصف لیوان شیر قهوه خالی شد روی کیبورد آلبالویی رنگ لپ تاپ؛
و بعد از اون چند ساعت وقت اضافه ای داشتم و لپ تاپ خاموشی که باید خشک میشد؛فکر کردم شاید بهتر باشه اتاق مرتب کنم؛
بسته های وکیوم شده ی لباس های زمستونی رو بیرون آوردم،کلکسیون پلیورهایی که از زیرشون پیراهن مردونه بیرون زده توی کمد آویزون شدن و پیراهن های گلدار تابستونی جاشونو تو بسته های وکیوم گرفتن،به شلوارِ آبی یخی که لک انار داشت و بلیز راه راهی که لک قهوه از بعدازظهر داشت لکه بر زدم و به داستان لکه های زویا پیرزاد فکر کردم؛
امروز سر کلاس الکی گفته بودم که زویا پیرزاد واقعی نمینویسه،انگار که من نبودم همیشه که فکر میکردم زن های کتاب های پیرزاد رو چقدر از نزدیک میشناسم...‏
و وقتی تمام این کارها و لباس ها و فکرها تموم شده بودن،شب شده بود واز بیرون صدای عزاداری میومد،عزاداری دلم رو آشوب میکنه...‏
 

۱ نظر:

  1. نمی‌دانم چرا جدیداً که نوشته‌هات رو می‌خوانم انگار می‌کنم که یک چیزی قورت داده‌ام که آرام، آرام راه می‌رود توی معده‌ام و بعد، وقتی رسید به مری، دست می‌اندازد و یک جوری خودش را می‌رساند به قلبم و خودش را دور قلبم حلقه می‌کند و شروع می‌کند به فشار دادن؛ نه از آن فشاردادن‌هایی که وقتی کسی که دوستش داری تو را بعد از روزها می‌بیند و خودش را رها می‌کند توی بغلت و به تو می‌چسبد.
    عزاداری آشوب می‌کند دلم را؛ چنگ می‌زند به یک جایی وسط دلم و گریه‌کنان اشک‌های سیاهش را می‌ریزد توی دامنم. این‌طور وقت‌ها احساس می‌کنم که شاید هزاران کار دارم که انجامشان نداده‌ام و حالا قرار است یک‌جا همه‌شان روی سرم آوار شوند.
    خوشحالی را می‌بوسم و دست شادی را در دست‌هایم می‌فشارم و با هم، هدفون را می‌گذاریم توی گوش‌هایمان و شروع می‌کنیم به گوش دادن یکی از رکوئیم‌های فراوانی که این‌روزها، انگار تعدادشان در لیست موزیک‌هایمان زیادتر از قبل شده.

    پاسخحذف