توی شجره نامه ی خانواده ی مامان که نگاه کنیم،اسم مادر مامان بزرگم خورشید بوده که توی سی و چند سالگی میمیره و تنها بچه هاش دو تا دختر بودن که یکیشون مامان بزرگ من بوده؛
مامان بزرگ من فقط یه بچه داشته که اون مامان من بوده و مامان من فقط یه دختر داره که اون منم.
مامان بزرگ هربار که میخواد از خورشید تعریف کنه از این میگه که خورشید خان زاده بوده و زن یه خانی شده که چند تا ده شش دانگ داشته و اینکه چقدر زیبا بوده و چقدر با بقیه ی زن های اون وقت فرق داشته،تعریف میکنه که خورشید هر روز صبح که بیدار میشده قبل از هرچیز آرایش میکرده و یه جمله ی معروف داشته که زن باید همیشه طوری باشه دوست بگه چقدر قشنگه و دشمن بگه حتمن به خاطر آرایش قشنگه و آخر سر هیچ کدومشون نفهمن که این قشنگی به خاطر آرایشه یا نه.
زیاد به خورشید فکر میکنم...
کوچیکتر که بودم تو وسایل مامان یا مامان بزرگ همیشه چیزهایی بود که دلم میخواست داشته باشمشون کیف پولی که روش نقاشی شده بود و روسری های ابریشمی و دستمال گردن های حریر و بقیه ی چیزها...
سال ها که میگذشتن و بزرگتر میشدم به مناسبت های مختلف تمام اینهارو هدیه میگرفتم،جواهراتی بودن که بعد هدیه گرفتنشون بهم سفارش میشد که اگه دختری داشتم باید وقتی دخترم به این سن رسید باید هدیه بدمشون به اون و اگر خودم دختری نداشتم به دختر برادرم.
و من دلم میخواد اگه یه روز دختری داشتم درست شبیه مادرش باشه؛شجاع باشه اونقدری شجاع که هر طور خودش میخواد زندگی کنه و در عین حال حواسش به هر قدمی که بر میداره باشه؛
دلم میخواد دختری داشته باشم که از دوست داشتن نترسه.
و قشنگ باشه بلد باشه که چطوری قشنگ باشه و قشنگ فکر کنه و همیشه بوی عطر بده دختری که کیک پختن بلد باشه..
دختری که اگه دلش خواست برای پیاده روی دلپذیر عصر پاییزیش توی شهری که پلیس داره یه دامن تا بالای زانوش بپوشه و جوراب شلواری ای که گل های ریز و براق داره؛
دختری که بیشتر از همه چیز سرِ نترس داشته باشه و من و خورشید و صغری و فروه بهش افتخار کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر