هر بار تلاش مذبوهانه ی من برای آروم زندگی کردن درست شبیه این بوده که بخوام تو یه روز آفتابی بارون توت فرنگی از آسمون بباره؛
درست در همین حد غیر ممکن،و در همین حد مسخره.
هر بار که خواستم همه چیز آروم باشه بعدتر فهمیدم که خب این هم بخشی از یه بازی دیگه ست،بازی آروم بودن..
و من هر بار طوری بازی کنم که حتی خودم هم باورم میشه که این یه بازی دیگه نیست.
حالا باز بازی های جدیدی دارم..
بازی بلند کردن موها،در حدی که از بلندی شبیه زن های قبیله های دور افتاده ای بشم که هنوز یاد نگرفتن میشه موهارو کوتاه کرد؛
بازی اینکه هیچ وقت رژ لب قرمزم از روی لبهام پاک نشه،
بازی همیشگی تغییر رشته توی هر مقطع،
وبازی های خیلی ساده تر و خیلی پیچیده تر از تمام اینها...
به گمونم یک وقتی باید بپذیرم و دست از این همه تلاش برای اون سبک از آرامش بردارم و در عوض یاد بگیرم که چطور بازی کنم که خسته و آزار دیده نشم.
بیست و دو سالگی بازی های خسته کننده ای داشت،و حالا فقط سه روز تا تموم شدنش مونده؛
عکاس دوست داشتنیم زنگ زد و گفت همه ی لباسا و کفشاتو بردار و بیا میخوام یه آلبوم عکس از شروع 23 سالگیت بگیرم؛
پس حالا با حوله و موهای بیگودی پیچیده شده نشستم اینجا،فکر میکنم برای فردا کدوم لباس هارو بردارم،
و خستگی تمام روزهای 22 سالگی رو،با یه جرعه از چای آلبالوی خوشرنگی که تو فنجون کریستال کنار دستمه فرو میدم و لبخند میزنم..
عکس هات رو دیدم تو پلاس
پاسخحذفعکس های باحالی شدن
امیدوارم همه روزت مثه امروز باشه
پیش پیش تولدت مبارک
شامگاه
پاسخحذفو جهان، دلگیر
و آسمان، تاریک
چونان سنگی بر گورِ زمینیان.
پدرم که آسمان بود و مادرم که زمین،
دیری ست مرا از یاد برده اند
اندکی از آن پس تر که زاده شدم
در میانِ آسمان و زمین.
و مادرم، نامِ عشق بر من نهاد
و دیگر هیچکس
مرا به نام صدا نزد
نیلوفرِ آبی)) / حمید امجد))
**** تولّدت مبارک ****
khahesh mikonam... :-)
پاسخحذف