۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

as I was listening to wild is the wind,I thought that how can I be such a lier about happiness?

آشپزخونه های نیمه شب رو دوست دارم با اون نور کمرنگ بالای گاز و پنجره ای که میشه ازش نیمه شب ِ خلوت خیابون رو تماشا کرد و شب های بارونی لای پنجره رو باز کرد تا بازوهات از خنکای هوای نم داری که از لای پنجره میاد تو مور مور بشن؛
و شب های خیلی سرد گوشه ی پرده ی آشپزخونه رو کنار بزنی و زل بزنی به چراغ خیابون تا ببینی برف میاد یا نه..
و آشپزخونه های ظهرگاهی وقتی آردهارو از روی میز چوبی پاک میکنی،زنگ فر رو تنظیم میکنی و میشینی پشت میز به خوندن یه کتاب یا سرتو فرو میکنی توی لپ تاپت و به اینجا و اونجا سرک میکشی یا دستهاتو که بوی وانیل میدن رو روی کیبورد میلغزونی و چیزی مینویسی؛
و همون وسطا بوی کیک میپیچه توی سرت و بعدتر وقتی که صدای زنگ فر در میاد دستکش های گلدارتو میپوشی و قالب کیک رو از توی فر بیرون میاری..‏
و آشپزخونه ی صبح های خیلی زود،با قهوه های غلیظ و چشمای خوابالو و لباسای گرمی که جلوی لرز صبحگاهیتو میگیرن.‏..‏
و آشپزخونه ی صبح های دیر...با قهوه هایی با غلظت کمتر و صبحونه های کامل و سر ِ صبر و سوفله های تخم مرغ و پیتزای سرد و روزهای طولانی بعد از صبحانه.‏
...
امشب تو آشپزخونه ی بی پنجره ای که مال من نیست زل زده بودم به ظرف آب و منتظر شکسته شدن پیوند های کووالانسی مولکول های هاش 2 او بودم تا بتونم قهوه ی بی وقت ِ نیمه شبم رو درست کنم؛
درست همون وقت باز به این فکر کردم که چرا فکر کردن به هیچ موضوعی تو آینده خوشحالم نمیکنه،یعنی حتی هیچ اتفاقی تو آینده وجود نداره که من بهش فکر کنم و با خودم بگم وای اگه اینطور بشه من چقدر خوشحال خواهم بود...‏
 فکر کردم شاید اگه یه وقتی آشپزخونه ای برای خودم داشته باشم خوشحال باشم؛آشپزخونه ای با صبح های زود و ظهر های گس و نیمه شب های کمرنگ.‏..‏
وسط همین فکرا بودم که پیوند های کووالانسی آب شکسته شد؛
 و من هنوز از هیچ فکری،به خاطر هیچ آینده ای،به خاطر هیچ آشپزخونه ای حتی خوشحال نبودم.‏

۴ نظر:

  1. تو چقد عجیبی! :) :دی

    پاسخحذف
  2. آشپزخانه ای از آن خود
    این واقعا قشنگه
    شاید این اون چیزیه که لازم داریم

    پاسخحذف
  3. می دونی من
    نمی تونستم وبلاگتو باز کنم چون
    فیلتر شکن نداشتم
    خوشحالم .مثه اینه که دوباره پیدات کرده باشم

    پاسخحذف