پس فرار کردن تنها چیزی بود که به فکرش رسید.
وقتی که دید تمام آدم هایی که احتمال دوست داشتنشون هست در حال دور شدن هستن، دریغ کردن خودش از کسانی که دوستش داشتن- تنها کسانی که براش باقی مونده بودن - کاری بود که خواست انجام بده؛
و هر شب با بغض و دلتنگی -برای کسانی میدونست تا همیشه دوستش دارن- فکر کرد پس چرا همه چیز اینطور شد و از کی شب ها اینقدر طولانی شدن؟
و وقتی کسی ازش پرسید من تو رو رنجوندم؟دروغ گفت که نه.
و وقتی کسی ازش پرسید من تو رو رنجوندم؟دروغ گفت که نه.
در حالی که دروغ گفتن کاری بود که انجام نمیداد..فرار کردن هم؛
اما دروغ گفت چون فکر کرد دیگه تموم شد دیگه به خودم فرصتی نمیدم..
و فرار کرد چون فرار کردن تنها چیزی بود که به فکرش رسید..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر