کوچیکتر که بودم بین سالهای 14 تا 20 سالگی همیشه شب ها بیدار بودم،درست
اون طرف خیابون(شما یه خیابون در حد یه اتوبان رو در نظر بگیرید از لحاظ
فاصله) تو یه خونه ای یه پسری بود که اتاقش روبروی اتاق من بود و اونم هر
شب بیدار بود،پنجره ش یه پرده ی توری داشت و همیشه میشد دیدش وقتی که پشت
میزش نشسته یا وقتی که داره راه میره و درس میخونه یا وقتی که میومد کنار
پنجره و تلفن حرف میزد.
و اونم منو میدید،در حالی که لب پنجره مینشستم و
آهنگ گوش میکردم یا وقتی که پشت میزم درس میخوندم یا وقتی که برف میومد و
ذوق کنان توی بالکن این طرف اون طرف میدوئیدم یا وقتی که بارون میبارید و
من سرمو رو به آسمون میکردم تا بارون بخورم.
بیشتر وقتا ساعت 5 صبح اون
وقتی که داره سپیده میزنه هردومون پشت پنجره بودیم و اون این طرف خیابونو
نگاه میکرد و من اون طرفو،انگار که یه قرارداد نا نوشته ای بین ما باشه که
به همدیگه بگیم ببین حواسم هست که توئم شبا بیداری؛
و من تمام اون شیش سال شب ها هیچ وقت احساس تنهایی نمیکردم.
بعدترها اون خونه یه مدت خالی بود و الانم دارن میسازنش؛و من دیگه یادم رفته بود که یه نفر اون طرف خیابون بود.
الان
که باز نشسته بودم لب پنجره و به تبریزی هایی که باد یواش یواش از لای
برگاشون میگذشت و فضای خالی و تاریک اون طرف خیابون نگاه میکردم به سخت
گذشتن شب ها فکر میکردم یهو یاد تمام اون شبا افتادم،که چقدر آسون تر
میگذشتن..
مسلّمه که همینطور بوده.مسلّمه (: - اون جمله ی اخرت -
پاسخحذفببین حواسم هست که توئم شبا بیداری
پاسخحذف:)
پاسخحذف