۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

It's a late goodbye, such a late goodbye

خواب غم انگیز و عجیبی بود..‏
تو کتابخونه ی عمومی شهری که هر روزش بارونی بود پیرمردی بود که هر روز ساعت 3 بعد از ظهر تو بالکن رو به حیاطِ سبز کتابخونه با هم عصرونه میخوردیم.‏
من شیر قهوه میخوردم و پیرمرد چای آلبالو،بعضی روزها کیک میپختم و با چای و قهوه میخوردیم و بعضی روزها پیرمرد ساندویچ های خوشمزه ای از ماهی تن یا پنیر و نعنا درست میکرد و یک ساعتی کنار نرده ها حرف میزدیم..‏
به گمونم مدت زیادی بود که هر روز برای درس خوندن به کتابخونه میرفتم و با پیرمرد حرف میزدم چون وقتی که گفت از فردا دیگه نمیاد چون قراره بمیره من زدم زیر گریه و مدام میگفتم من اگه نبینمت دیگه هیچ کس نیست تو زندگیم که بتونم ببینمش یا  باهاش حرف بزنم و پیرمرد میگفت که دختر شیرینم تو جوون و قشنگی و دنیا پر از آدماییئه که دلشون میخواد تورو ببینن و باهات حرف بزنن چرا از نبودن پیرمردی مث من باید اینجوری غصه دار بشی؟
و من میدونستم چرا باید اینقدر غصه دار بشم اما نمیتونستم بهش بگم..نمیتونستم...‏
از صدای هق هق های خودم بود که از خواب پریدم..بلند شدم و نماز صبح خوندم.‏
تو قنوت نمازم گفتم که من دیگه نمیتونم هیچ چیزی رو از دست بدم.ترجیح میدم خودم یه از دست رفته ی ابدی باشم اما هیچ چیزی رو از دست ندم...‏
و دوباره به تخت برگشتم پاهامو توی دلم جمع کردم و خوابیدم.

۱ نظر:

  1. The one I lost, I lost again

    شنیدم که می‌نالید و می‌نالیدم

    پاسخحذف