بیست و دو...
میتونه عدد کوچیکی باشه،تو دانشگاه و کلاسی که همه حداقل 10 سال از تو بزرگترن..
و میتونه عدد بزرگی باشه،وقتی که مدام فکر کنی نکنه دیر شده باشه؟نکنه به اندازه ی کافی ندویده باشم و یک چیزی یک جای دنیا برای من دیر شده باشه؟
زیاد می دوم،اینقدر که امانم بریده شه.. بعضی آدما باید امانشون بریده شه برای خوب بودن و من این روزها شاید از هر وقت دیگه ای بیشتر خوب باشم.
با این حال گاهی پریشونی به آرومی غافلگیرم میکنه..
ولی دیگه بعد از 22 سال دیگه می دونم چطور از پس پریشونی هام بر بیام.
امشب درست وقتی که پریشونی به سراغم اومد موهام که این روزها رنگ عجیبی دارن رو محکم بستم سوییشرت طوسی کلاه دارم رو به دقت با تی شرت صورتی زیرش ست کردم و روی کمر شلوارک چهارخونه ی طوسی-مشکیم کمربند باریک صورتی بستم تا جور ِ قشنگی پریشون باشم
چون قشنگ بودن مهمه.
مهمه که وقتی که خوبی یا وقتی که پریشونی،وقتی که کسی نیست که نگاهت کنه و شب ها وقتی که خوابی و حتی خودت هم نمیتونی خودت رو ببینی قشنگ باشی...چون قشنگ بودن یکی از خوبی های این دنیائه که هنوز از بین نرفته.
پریشونی ها رو به آرومی شکلات تلخی که طعم تند فلفل و آلبالو میده میخورم و فکر میکنم که گاهی این طعم رو دوست داشته باشم شاید..
و باز می دوم...اما،
توی سرم رویای یک صبح رو دارم
صبحی که پیرهن سفید و چین دار تابستونیم رو میپوشم و موهامو کمی حلقه حلقه میکنم و میذارم که روی سرشونه های سفیدم بیفتن؛با کسی که بعدترها فکر خواهم کرد کی باشه، برای صبحانه به یکی از رستوران هایی که هنوز دوسش دارم میرم،
همون وقت یکی از درخشان ترین لبخند هام رو بهش میزنم و میگم که
دیگه نمیخوام بدوئم.آرومم و عجله ای برای هیچ چیز نیست..میگم که،تموم شد...نفسم رو گرفت اما تموم شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر