میخواستم بنویسم بهار را دوست ندارم،بعدتر دیدم که چقدر این روزهایم را دوست دارم،گرچه خورشید درخشان و آسمون آبی و سبزی نو و کمرنگ درخت ها هیچ وقت برای من دوست داشتنی نبودن.
روزها یک طور آروم و خوبی میگذرن،نمیشه دوستشون نداشت.
صبح ها وقت خاکستری بودنِ آسمون برای نماز بیدار میشم و بعد از نماز کنار پنجره میشینم و آسمونو نگاه میکنم که کم کم خاکستری کمرنگ،وانیلی و بعدتر لیمویی میشه؛وقت لیمویی شدن آسمون دوباره به تخت برمیگردم و یکی دو ساعتی میخوابم.
کمی بعدتر روی میز چوبی آشپزخونه با مامان صبحانه میخوریم و من بعد از وبگردی های اول صبح روی تزی کار میکنم که قراره تا آخر این ماه به دست استادم برسه و انگار که هیچ وقت خیال مرتب شدن نداره.
کمی قبل از ظهر اگه مامان خونه باشه،مامانی رو هم از طبقه ی پایین صدا میزنم و با هم قهوه میخوریم؛ما سه نفر تنها زن های این خانواده هستیم،اینطور دور هم جمع شدنامون همیشه منو یاد کتاب "عادت میکنیم" میندازه.
ظهر به درس،موزیک و تماشا کردن فیلم میگذره.
اغلب عصرهارو با الهه میگذرونم؛پیش من میاد و با هم آیس تی و ساندویچ های کوچیک میخوریم،یا من میرم پیشش و سالاد و شیر چایی میخوریم و حرف میزنیم.
و شب ها به آرامش تمام می گذره؛شیر توت فرنگی،ماست میوه ای یخ زده یا سالاد میوه درست میکنم و در حال غش غش خندیدن پای بیگ بنگ تئوری شام میخورم؛
گاهی آخرهای شب وقتی خیابون آروم میشه و صدایی جز چِرچِر باد لای برگای تبریزی نمیاد میرم حیاط؛بالای سایه بون وسط برگای درخت اقاقی خیره به آسمون بوی چنار و شب رو نفس میکشم و سرم پر میشه از فانتزی های فضانوردی که یکیشون همیشه اینه که درست شبیه آهنگ ِ هم اسم وبلاگم از باغچه یه شلغم بیرون بیاد و من سوار شلغم به ماه سفر کنم.
بعد از اون میرم سراغ درخت توت و در حال تند تند توت خوردن فکر میکنم که توت مسواکو خراب میکنه یا نه؟و همیشه به این نتیجه میرسم که لازم نیست بعد از توت دوباره مسواک بزنم.
و بعد به اتاقم برمیگردم و تا زمان بسته شدن چشمام کتاب میخونم.
و روزم تموم میشه،یک طور خوب و خلوت و آرومی.
گاهی آخرهای شب وقتی خیابون آروم میشه و صدایی جز چِرچِر باد لای برگای تبریزی نمیاد میرم حیاط؛بالای سایه بون وسط برگای درخت اقاقی خیره به آسمون بوی چنار و شب رو نفس میکشم و سرم پر میشه از فانتزی های فضانوردی که یکیشون همیشه اینه که درست شبیه آهنگ ِ هم اسم وبلاگم از باغچه یه شلغم بیرون بیاد و من سوار شلغم به ماه سفر کنم.
بعد از اون میرم سراغ درخت توت و در حال تند تند توت خوردن فکر میکنم که توت مسواکو خراب میکنه یا نه؟و همیشه به این نتیجه میرسم که لازم نیست بعد از توت دوباره مسواک بزنم.
و بعد به اتاقم برمیگردم و تا زمان بسته شدن چشمام کتاب میخونم.
و روزم تموم میشه،یک طور خوب و خلوت و آرومی.
چه زندگی ارومی،چه ارامشی
پاسخحذفايران زندگى ميكنى شما؟
پاسخحذفایران زندگی میکنم :)
حذف