۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

fragments of memories as a child

خونه ی مادربزرگ پدری تهران پارس بود؛از وقت زنده بودن پاپا چیز زیادی یادم نیست،یک خاطره ی محو دارم از کت قهوه ای رنگی که پاپا از جیبش برام ساندیس سیب و هوبی کوچیک در میاورد.‏
و یک خاطره ی محو تر از وقتی که برف سنگینی میبارید و پاپا دیگه زنده نبود.‏
اما خونه ی مامانی بیشتر از هرچیزی شبیه ظهر های جمعه ست،وقتی که دبستانی بودم و بعضی جمعه ها ناهار اونجا بودیم.‏
بعد از ناهار با فرجاد جلوی تلویزیون دراز میکشیدیم و فوتبالیست ها میدیدیم و همیشه سر قهرمان شدن کاکرو و سوبا با هم دعوا میکردیم.‏
  گاهی من میرفتم پشت تورهای پرده ی اتاق پذیرایی مینشستم و  ساعت ها با خودم فکر میکردم که فرشته ام و تورهای پرده بال هام هستن و توی فکرم کارهای فرشته ایم رو انجام میدادم.‏
 و گاهی سعید که بعدتر ها شد شوهر عمه،به مامانی سر میزد و من میرفتم تو آشپزخونه مینشستم و تا وقت رفتنش بیرون نمیومدم،یادم نیست که تو فکر6 ساله م چی بود که در موردش دوست نداشتم.‏
انباری اون خونه جادویی ترین جای ممکن بود و سخت اجازه ی رفتن به اونجارو پیدا میکردم،گاهی عمه ویدا منو با خودش میبرد انباری و برام اسباب بازی یا کتاب پیدا میکرد؛بعدتر ها که بزرگ شدم باز هم اون انباری برام جادویی بود،یک بار جعبه ای پیدا کردم که توش پر از نامه هایی بود که مامانم وقتی که هنوز دوست عمه م بود،نه همسر بابام،برای ویدا نوشته بود؛نامه های مامان ِ 22 ساله یکی از دوست داشتنی ترین یواشکی های عمرم بود.‏
عصر که میشد مامانی بهم پول میداد تا از آقای بستنی فروش بستنی بخرم،تو راه یه تیکه ای بود که من همیشه دوست داشتم اونجا بدوئم و بیشتر وقتا پرت میشم زمین و با دست و بال خونی و سر زانوهای زخم بر میگشتم و هربار مامانی به مامانم غرغر میکرد که اینقدر این بچه رو پیراهن و دامن نپوشون،اگر شلوار پوشیده بود اینطوری نمیشد و من هربار به مامان قول میدادم که دفعه ی دیگه ندوئم.‏
هنوز که هنوزه شلوار پوشیدن رو دوست ندارم و هنوز که هنوزه از این سر خونه به اون سر خونه میدوئم و خیلی وقت ها دست و بالم کبود میشن.‏
شب که برمیگشتیم خونه باید تند و تند مشق های فردارو مینوشتم و حسرت میخوردم که چرا فرجاد نمیره مدرسه و من باید برم و مامان هی دعوا میکرد که چرا از صبح کارامو انجام ندادم و گذاشتم برای نصف شب.‏
و جمعه های کودکی اینطور تموم میشد.‏
...
جمعه ها دوست داشتنی نیستن،حتی همون وقتها با وجود مهمونی و فوتبالیست ها باز هم دوست داشتنی نبودن.‏
یکی دو جا هستن که جمعه نمیتونه "جمعه بودنش" رو بهت نشون بده،جاهایی مثل کتابخونه ملی و بام تهران که انگار زورشون از جمعه بیشتره.‏
با این حال امروز جمعه با لبخند پیروزمندانه ش به من نگاه میکنه؛تو خونه و تنها که باشم جمعه از هروقت دیگه ای قدرتمندتره؛ و امروز از همون روزهای قدرتمندی جمعه ست و من مثل یک شوالیه ی بی شمشیر نشستم اینجا و آپارات گوش میکنم،انگار که برام مهم نیست.‏
abbasi brothers *
   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر