یه لحظه هایی تو زندگیم هستن که وقتی پیش میان احساس میکنم هیچ اهمیتی نداره اگه دنیا همین لحظه تموم شه.
شاید سالی یکی دوبار این حسو داشته باشم و هربار بعد از اون حس،هربار که خیلی خیلی غمگین و آشفته باشم فکر میکنم چی میشد اگه دنیا تو همون لحظه تموم میشد؟
تو همون لحظه ای که انگار نه هیچ گذشته ای بوده و نه هیچ آینده ای هست؟
یه بار زمستون سال پیش سرشب کنار پنجره ی اتاقم وایساده بودم و تراش های کریستال فنجون ِ توی دستم،رنگ طلایی چای بهار نارنج رو منعکس میکردن؛
و من پیرهن لیمویی پوشیده بودم با ژاکت بافت نازک گلدوزی شده و زل زده بودم به رد شدنِ تند و تند ماشین ها از اتوبان و چای گرم بهار نارنج آروم آروم از گلوم پایین میرفت..
دنیا شاید باید تو همون فنجون کریستال،تو همون چای طلایی بهار نارنج غرق میشد؛
یا یک روز،قبل از اذان صبح تو بلند ترین نقطه ی شهر لب یه پرتگاه نشسته بودیم و زیر پامون تاریکی مطلق بود و ما به تهران نگاه میکردیم با چراغ های روشنش؛
من سر تا پا مشکی پوشیده بودم و موهام دور تا دورم ریخته بودن تا رگه های عسلی رنگشون روی اون لباس مشکی دلبری کنن؛
و با اینکه مرداد بود یک چیزی باعث شده بود که من از سرما بلرزم،و من حتی نمیتونستم تشخیص بدم که این سرما به خاطر خنکای اول صبحه یا این فکر که کسی که کنارش منتظر وانیلی شدن آسمون هستم از چه زمانی قراره دیگه کنارم نباشه؟
همون وقت سریع فکر کردم کاش دنیا تموم شه،آسمون وانیلی نشه و تا همیشه تو همین لحظه زل بزنم به تهران ِ چهار صبح..
و امروز غروب تو اتوبان بعد از یک روز طولانی و سخت کار کردن روی پروپوزال،خسته ولو شده بودم توی ماشین و زل زده بودم به دستی که داشت دنده عوض میکرد؛
یک طور قشنگی...اگه مسابقه ی بی نقص ترین دنده عوض کردن دنیا بود،این دست با اون آستین سفید با راه های سیاه قطعن برنده می شد؛
و همون لحظه آهنگ داشت میخوند:
I am hypnotized by your destiny
و ماشین یکی از خروجی های اتوبان همت رو پیچید و آفتابِ در حال غروب مهرماه افتاد توی چشم من و من باز فکر کردم که کاش دنیا تو این خروجی اتوبان تموم میشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر