یک روند خیلی خیلی غم انگیزی هست که من همیشه میتونم گریه کنم؛
فرقی نداره کی باشه،من میتونم گریه کنم و اینکه گریه نمیکنم به خاطر اینه که به خودم میگم خب گریه نمیکنم،درست شبیه اینکه هروقت بخوای میتونی بلافاصله غذا بخوری اما به خودت میگی غذا نخور و نمیخوری..
حتی گاهی با خودم فکر کردم شاید از بس که گفتم گریه نکن و نکردم اینطوری میتونم گریه کنم و نشستم یک ساعت تمام سر یه بهونه ای مثلن اینکه چرا چتری موهامو کوتاه کردم،گریه کردم،
و باز فرقی نداشته من مدام میتونستم گریه کنم و گریه نمیکردم؛
و من دیگه نمیتونستم بنویسم چون توی سر من همیشه پر بود از نسترن ها و دامن های گلدار و بارون و رژ لب های قرمز و کیک و مربا و من همیشه میتونستم تمام اینهارو بنویسم اما حالا دیگه نمیشه.
حالا کیک میپزم و رژ لب قرمزو روی لبام دارم اما میدونین اینا دیگه توی سرم نیستن توی سرم پر شده از این اشکایی که بیرون نیومدن و بیرون اومدنشون هم هیچ فایده ای نداره چون تمومی ندارن؛
میفهمین؟تمومی ندارن..
پیدا کردن این بلاگ بهترین پایان برای یه روز خوب بود
پاسخحذف