۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

dreaming of frozen sky in october morning

 حالا دوباره روزها میگذرن،نه اونطور که همیشه میگم،اونطور که به روزها اجازه میدم که بگذرن،حالا دوباره روزها بدون اجازه ی من میگذرن
و من بریده بریده و شلوغ فکر میکنم به جزوه ی های لایت شده ی مکاتب و اینکه از اول سال تا حالا هیچ کیکی نپختم،فکر میکنم به نقاشی بدون رنگ کف اتاق،به آدم ها،بیشتر به آدم ها و رفتارهای عجیبشون
  ساعت هاست که بارون میباره و برگها سبزی قشنگی گرفتن لابد،و کی به جز من میتونه بارون بهار و سبزی برگها وقت ِ بارون رو دوست نداشته باشه؟
با یک جور عصبانیتی به بارون نگاه میکنم و فکر میکنم میتونه این همه که تو چشمهای من هست رو تاب بیاره؟
فکر میکنم اشتباه کرده بودم که میگفتم هیچ چیز بدتر از آفتاب نیست،بارون بهار حتی از آفتاب هم بدتره.‏
باید یک روزِ آفتابی قبل از اینکه آپریل تموم بشه روی تپه دراز بکشیم و من داستان دیدن دختر صد در صد دلخواه رو در صبح دل انگیز آپریل بخونم
و مدام فکر کنم مردی که تو یه صبح دل انگیز دختر صد در صد دلخواهشو دید و فقط از کنارش گذشت کار درستی کرد؟

۱ نظر:

  1. بازم غافلگیر شدم. همیشه اول نوشته هات طوری واقعگرایانه شروع می شن که فکر می کنم دربارۀ خودت و افکارت نوشتی، ولی به آخر که می رسم متوجه می شم که.... مثل همیشه عالی بود
    این داستان "دیدن دختر صد در صد دلخواه..." هم یکی از داستان های مورد علاقه منه که پارسال خوندم. البته بقیه داستان های کتابم دوست داشتم ولی این یکی از همه بهتر بود

    پاسخحذف