۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

early morning melodies

 بهار شده با این حال من هر شب میلرزم،انگار که سرما هیچ وقت تموم نشه؛
و حالا دیگه میدونم که سرد بودن هیچ ربطی به فصل ها نداره.‏
 میزم رو کنار پنجره آوردم،جاییکه زل میزنم به ماشین ها که تند و تند از خیابون میگذرن و تبریزی ها که هنوز پر از برگ های چرچری نشدن و به آسمون که دیگه خاکستری و دوست داشتنی نیست.‏
 روزهای تابستون و بهار هم شاید قشنگ باشن؛
نه مثل زمستون با اون قشنگی بکر و لب های قرمز و صورت رنگ پریده و لباس های کرکی و گرم
قشنگی روزهای تابستون،شبیه قشنگی لباس های پر زرق و برق دنباله دار و مهمونی هایی که توشون تاج و شونه های جواهر روی سرت میذاری و همچین چیزایی هست؛
و من هرچقدر تو این مهمونی پر زرق و برق 6 ماه تمام بدرخشم باز هم اینجا جایی که نیست که بهش تعلق داشته باشم.‏
باید میرفتم که رفتم؛ پریشونی هام رو باید جایی برای خودم نگه دارم تا اون روزی که آروم بگیرم یک جایی؛
حالا شاید یک نفر بی مقدمه تلفن بزنه و برام شعر بخونه و یک نفر هرچیزی که از ذهنم میگذره رو بدونه و من هنوز از همه چیز فرار کنم و به دستهای مرطوب توی خواب هام فکر کنم که از لای درزهای آسفالت خیس یه خیابون برام گل بنفشه میچینن.‏
پس بیا به هیچ چیز فکر نکنیم جز بنفشه ها و اطلسی ها
به یک صبح زود تابستونی وقتی که هنوز هوا اونقدر گرم نشده که نشه خنکای اول صبح رو حس کرد 
و به باغچه که قبل از اینکه آفتاب کاملا بالا بیاد آب داده میشه و اطلسی هایی که روشون پر از قطره های آب میشه
بیا به بشارت اطلسی ها فکر کنیم.‏

۲ نظر:

  1. من که تو تابستون و بهار قشنگی ندیدم تاحالا

    پاسخحذف
  2. صد بار نوشتم و پاک کردم

    اطرافیانم راس می گن که من مازوخیسم دارم

    راس می گن.

    خودمو گاییدم
    فقط می خواستم بگم می خونم اینجا رو.
    همین

    پاسخحذف