بهار شده با این حال من هر شب میلرزم،انگار که سرما هیچ وقت تموم نشه؛
و حالا دیگه میدونم که سرد بودن هیچ ربطی به فصل ها نداره.
میزم رو کنار پنجره آوردم،جاییکه زل میزنم به ماشین ها که تند و تند از خیابون میگذرن و تبریزی ها که هنوز پر از برگ های چرچری نشدن و به آسمون که دیگه خاکستری و دوست داشتنی نیست.
روزهای تابستون و بهار هم شاید قشنگ باشن؛
نه مثل زمستون با اون قشنگی بکر و لب های قرمز و صورت رنگ پریده و لباس های کرکی و گرم
قشنگی روزهای تابستون،شبیه قشنگی لباس های پر زرق و برق دنباله دار و مهمونی هایی که توشون تاج و شونه های جواهر روی سرت میذاری و همچین چیزایی هست؛
و من هرچقدر تو این مهمونی پر زرق و برق 6 ماه تمام بدرخشم باز هم اینجا جایی که نیست که بهش تعلق داشته باشم.
باید میرفتم که رفتم؛ پریشونی هام رو باید جایی برای خودم نگه دارم تا اون روزی که آروم بگیرم یک جایی؛
حالا شاید یک نفر بی مقدمه تلفن بزنه و برام شعر بخونه و یک نفر هرچیزی که از ذهنم میگذره رو بدونه و من هنوز از همه چیز فرار کنم و به دستهای مرطوب توی خواب هام فکر کنم که از لای درزهای آسفالت خیس یه خیابون برام گل بنفشه میچینن.
پس بیا به هیچ چیز فکر نکنیم جز بنفشه ها و اطلسی ها
به یک صبح زود تابستونی وقتی که هنوز هوا اونقدر گرم نشده که نشه خنکای اول صبح رو حس کرد
و به باغچه که قبل از اینکه آفتاب کاملا بالا بیاد آب داده میشه و اطلسی هایی که روشون پر از قطره های آب میشه
بیا به بشارت اطلسی ها فکر کنیم.
من که تو تابستون و بهار قشنگی ندیدم تاحالا
پاسخحذفصد بار نوشتم و پاک کردم
پاسخحذفاطرافیانم راس می گن که من مازوخیسم دارم
راس می گن.
خودمو گاییدم
فقط می خواستم بگم می خونم اینجا رو.
همین