۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

I guess it doesn't matter anymore

به رستاخیز فرهنگی ایران در خراسان بزرگ فکر می کنم...‏
 شاید اگه میتونستم همه ی مردای تاریخی رو از تو کتابا بیرون بکشم زندگی جور بهتری میشد...‏
لابد این پیرمردها هم دوست داشتن که با دختر جوونی مثل من سر و کله بزنن..‏
شاید دورکیم رو به اسم کوچیک صدا میزدم..لبامو غنچه میکردم و میگفتم امیل..وای که چه دختر خنگی هستم من،ناراحت نمیشی اگه این نظریه رو دوباره برام توضیح بدی؟
 و شاید وقتی خانوم مید مشغول یاد دادن روش تحقیق میبود بهش میگفتم اوه مارگارت دلت میخواد که دوشنبه با من برای مانیکور کردن ناخون هات بیای؟
شاید ابن بطوطه وقت نوشتن تحلیلم روی سفرنامه ش کنارم مینشست و راهنماییم میکرد...احتمالن سعی میکردم محتاط باشم..هرچی نباشه این آدم تو کل سفر نامه ش در مورد زن ها حرف زده..‏
 شاید بعد از این که درسم رو از این مرتیکه کرسول گرفتم،بهش حالی میکردم که دنیا فقط تو اون اروپای کوچیک و احمقانش خلاصه نشده و نژاد پرستی  پنهانش رو توی صورتش میکوبیدم..‏
گالان اوجا و سولماز اوچی رو از تو کتاب میکشیدم بیرون سرمو میذاشتم رو دامن سولماز و وقتی با موهام بازی میکرد میگفتم برام قصه بگین،قصه های شما درس 
منه..‏
...
مشخصن دنیا جای بهتری میبود اگه با جامعه شناس ها و مردم شناس ها معاشرت میکردم و درس یاد میگرفتم و با نویسنده های داستان ها بیرون میرفتم و خوش میگذروندم...دلبری میکردم و میذاشتم که دستمو ببوسن و اگر که گونه هام رو میبوسیدن سرخ میشدم..مردهای قدیمی این جور چیزهارو دوست دارن...‏
دوباره به دلیل رستاخیز فرهنگی در خراسان بزرگ فکر میکنم...حوصله ی دلبری کردن ندارم..اصلن به من چه که این چشم ها محکم روی هم بسته شدن؟من پیرهن لیمویی میپوشم و به روز ها اجازه میدم که بگذرن
دلیل رستاخیز فرهنگی هم لابد مدرسه ی نظامیه و راه ابریشمه...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر