آدم ها از یک سنی متوجه می شوند که همه ی چیزهای خوب یک روز تمام می شوند،برای من این سن 13 سالگی بود.
وسط خواندن هری پاتر و جام آتش فکر کردم هری پاتر یک روز تمام می شود،و من چقدر غصه خواهم خورد،همان موقع برداشتم و چند صفحه از صفحه های نخوانده ی کتاب را به هم چسب زدم و با خودم گفتم،نه! تو خوشی ای نیستی که بگذارم تمام شوی.
روند زندانی کردن خوشی های کوچک من اینطور شروع شد و ادامه پیدا کرد.
روند زندانی کردن خوشی های کوچک من اینطور شروع شد و ادامه پیدا کرد.
حالا بعد از گذشت سال ها،خوشی های ذخیره شده ای در گوشه و کنار دارم،چند اپیزود از "فرندز،بیگ بنگ،شرلوک"؛ یکی دو بازی ناتمام و صفحاتی از کتاب های محبوبم؛از این دست خوشی های کوچکی که می شود از تمام شدنشان جلوگیری کرد و نگهشان داشت برای روز مبادا.
اما یک چیزهای خوبی هستند که نمی توانم ذخیره شان کنم،نمی توانم از تمام شدنشان جلوگیری کنم؛مبادا برای من روز تمام شدن آن هاست.
اما یک چیزهای خوبی هستند که نمی توانم ذخیره شان کنم،نمی توانم از تمام شدنشان جلوگیری کنم؛مبادا برای من روز تمام شدن آن هاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر