گاهی وقت خوندن یک چیزی لب هامو غنچه و چشم هامو ریز میکنم و بعدتر لبخند میزنم؛
موهامو که حالا بلندیشون به حدی رسیده که هرکی میبینه به جای اینکه بگه وای چه موهایی میگه چرا یکم کوتاه نمیکنی اینارو،گوجه کرده بودم بالای سر و با تل زرشکی که گل های زرد داشت چتریامو عقب داده بودم،پیرهن لیمویی پوشیده بودم و بین نوشتن مقاله ی سمینارم که باید سه شنبه تحویل میدادم و خوندن چیزای مختلف تو گوگل ریدر و گوش کردن آهنگ و چرت و پرت نوشتن تو دفترچه خاطرات قفل دار صورتی آیپادم سرگردون بودم،گاهی اون وسط لب هام غنچه و چشمام ریز میشدن؛
بدون تمرکز همه ی این کارهارو انجام میدادم و هربار به آهنگ امیلی میرسید بلند میشدم و میرقصیدم.
زندگی یک جور بامزه ای در لحظه جریان داشت.
وای...تو واقعا از ماه اومدی
پاسخحذف;)