بارونی کشمیر سرمه ای رو بابابزرگ از انگلیس آورده بود؛
وقت زنده بودنش کوچیکتر از اون بودم که بتونم بارونی رو بپوشم،بعدترها اما که بزرگتر شدم هربار که میپوشیدمش و کسی از لباسی که پوشیدم تعریف میکرد،سرمو بالا میگرفتم و میگفتم که سلیقه ی بابابزرگمه.
حتی یادم نیست چرا از بارونی کشمیر سرمه ای نوشتم،شاید چون بارون میباره و بارونی هم روی چوب لباسی پشت سرمه.
دیشب پیراشکی های گرم و کوچیک پختم،خوبی غذای گرم اینه که حتی اگه دلت به چیزی گرم نباشه یه دلگرمی کوچیک برات به وجود میاره و بعدتر به پیرمرد فکر کردم و صداش.
میدونین در مورد آدم ها هیچ وقت صداشون اونقدری که دست هاشون برام مهمه،مهم نیست؛با این حال صدای پیرمرد یک طوریه؛
انگار که پسر جوون یک خانواده ی اصیل باشه که حالا تو هاروارد درس میخونه و علاوه بر همه ی این ها یک قایقران حرفه ایه.
بیرون هم هوا یک طوریه،انگار که از آدم میخواد بارونی کشمیر و کفش های جیر پاشنه بلند قرمز بپوشه و شال بافت قرمز سرش کنه و موهاشو پخش کنه و با قایقران هارواردی بره بیرون و یک جایی قهوه ی خوب بخوره و دلبرانه و مودبانه احوال پرسی کنه.
با این حال نه پیرمرد یک قایقران جوان تحصیل کرده ی هاروارده و نه من امروز قراره که جایی برم و نه لباسی که به خیاط دادم رو برای اون مهمونی میپوشم و آخ که چقدر سخته وقتی ذهنت اینطور آشفته شده مجبور باشی تا ده روز آینده فصل اول پایان نامه ت رو ارائه بدی،در حالی که حتی یک خط هم ننوشتی.
اینطور ادامه دادن سخته،باید دلم رو به یک چیزی،یک کسی گرم کنم،اینطور ادامه دادن واقعن سخته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر