۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

hold me tight and whisper something and take me out of this mass

بارونی کشمیر سرمه ای رو بابابزرگ از انگلیس آورده بود؛
وقت زنده بودنش کوچیکتر از اون بودم که بتونم بارونی رو بپوشم،بعدترها اما که بزرگتر شدم هربار که میپوشیدمش و کسی از لباسی که پوشیدم تعریف میکرد،سرمو بالا میگرفتم و میگفتم که سلیقه ی بابابزرگمه.‏
حتی یادم نیست چرا از بارونی کشمیر سرمه ای نوشتم،شاید چون بارون میباره و بارونی هم روی چوب لباسی پشت سرمه.‏
دیشب پیراشکی های گرم و کوچیک پختم،خوبی غذای گرم اینه که حتی اگه دلت به چیزی گرم نباشه یه دلگرمی کوچیک برات به وجود میاره و بعدتر به پیرمرد فکر کردم و صداش.‏
میدونین در مورد آدم ها هیچ وقت صداشون اونقدری که دست هاشون برام مهمه،مهم نیست؛با این حال صدای پیرمرد یک طوریه؛
انگار که پسر جوون یک خانواده ی اصیل باشه که حالا تو هاروارد درس میخونه و علاوه بر همه ی این ها یک قایقران حرفه ایه.‏
بیرون هم هوا یک طوریه،انگار که از آدم میخواد بارونی کشمیر و کفش های جیر پاشنه بلند قرمز بپوشه و شال بافت قرمز سرش کنه و موهاشو پخش کنه و با قایقران هارواردی بره بیرون و یک جایی قهوه ی خوب بخوره و دلبرانه و مودبانه احوال پرسی کنه.‏
با این حال نه پیرمرد یک قایقران جوان تحصیل کرده ی هاروارده و نه من امروز قراره که جایی برم و نه لباسی که به خیاط دادم رو برای اون مهمونی میپوشم و آخ که چقدر سخته وقتی ذهنت اینطور آشفته شده مجبور باشی تا ده روز آینده فصل اول پایان نامه ت رو ارائه بدی،در حالی که حتی یک خط هم ننوشتی.‏
اینطور ادامه دادن سخته،باید دلم رو به یک چیزی،یک کسی گرم کنم،اینطور ادامه دادن واقعن سخته.‏‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر