یک جای کتاب عادت میکنیم آرزو میبینه که یقه ی سهراب تا خورده،با خودش فکر میکنه یقه شو صاف کنم،دستشو میبره جلو و یقه ی سهرابو صاف نمیکنه،بعدتر با خودش میگه دختر 14 ساله که نیستم،دستشو میبره جلو یقه ی سهرابو صاف میکنه.
امروز وقت دوئیدن مدام یه تیکه برگ که از روی درختا افتاده بود روی موهاش به چشمم میخورد،یکی دوبار خواستم برگو بردارم و هربار اینکارو نکردم،یک بار که دستمو بلند کردم تا برگو بردارم خجالت کشیدم و موهای خودمو مرتب کردم؛ فکر کردم دختر 14 ساله که نیستم.
برگو بر نداشتم.توی دلم ریز ریز خندیدم و خجالت کشیدم و گفتم باشه باشه دختر 14 ساله ای.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر