۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

قصه ي خانه اي كه 8 صبح،وسط ِ روزش بود

توي اون خونه 8 صبح هميشه وسط روز بود.‏
صبح ها وقتي بيدار ميشدم ميرفتم تو اتاق مامان و بابا و مامانو بيدار ميكردم تا شير سرد با شكر تو شيشه برام درست كنه و بعدتر شيشه ي شير به دست كنارش دراز ميكشيدم و ميگفتم بيا با هم صحبت كنيم.‏
مامان هميشه خوابالو خوابالو شروع ميكرد به حرف زدن و وقتي ديگه حرف نميزد و شير من تموم ميشد،در خونه رو آروم باز ميكردم و ميدوئيدم پايين خونه ي ماماني.‏
گاهي كه بابابزرگ ايران بود همون وقتِ صبح تازه از ورزش صبحگاهيش برميگشت،منو بغل ميكرد و ميبرد حياط،اونجا باهام حرف ميزد و چيزاي عجيب و غريب تعريف ميكرد از هند و فيلهاي واقعي و از هلند و انگليس و اتريش، من بيشتر وقتا از حرفاش حوصله م سر ميرفت ولي تو بغلش بودن رو دوست داشتم؛
وقتي كه از خنكاي اول صبح ِ حياط سردم ميشد،ميگفتم كه بريم بالا
بالا ماماني ميز صبحانه چيده بود نون تافتون و پنير و مربا ترش(آلبالو) و چاي كه هيچ وقت دوست نداشتم.‏
تند و تند لقمه هاي مربا ترش و نون تافتون رو ميخوردم و هسته هاشو تو دستم جمع ميكردم،ماماني دعوام ميكرد و ميگفت هسته هاشو بنداز دور الان همشونو داغون ميكني تو خونه،صديقه تازه خونرو جارو كرده.‏
وقتي كه صبحانه تموم ميشد،تازه ساعت 6 صبح بود.‏
بعد از صبحانه ماماني مشغول غذا پختن ميشد و بابابزرگ دوش ميگرفت و مينشست به كتاب خوندن.‏
اينجور وقت ها ميرفتم و تمام مجسمه هاي تو ويترين رو بيرون مي آوردم و روي مبل هاي مخمل آبي ميچيدم و باهاشون بازي ميكردم
گاهي ساعت 7 صبح مهمون داشتيم،دوست هاي بابابزرگ؛عمو بهنيا و آقاي اسكندري كه ارمني بود.‏
عمو بهنيا رو دوست داشتم،وقتي كه بغلم ميكرد دستمو ميكشيدم رو سر كچلش و خوشم ميومد؛آقاي اسكندري اما دوست داشتني نبود،با اينكه چند بار برام نون خامه اي خريده بود ازش ميترسيدم و تا وقتي كه تو خونه بود و با بابابزرگ تخته بازي ميكرد،پشت پرده ي جلوي در بالكن مينشستم و آرزو ميكردم زودتر بره تا بابابزرگ با من بازي كنه.‏
تو اون خونه صبح ها طولاني بودن.
ساعت 8 صبح كه ميشد ساعت ها بود كه همه بيدار بودن،ناهار پخته شده بود،ماشاالله خان حياطو جارو زده بود،بابابزرگ عطر زده و مرتب پشت ميز چوبيش خطاطي ميكرد،تمام باغچه هاي حياط قبل از اينكه آفتاب كاملن بالا بياد آبپاشي شده بودن و بوي گل ابريشم از پنجره ي باز رو به حياط ميومد.‏
وقتي كه اون خونه رو فروختيم ديگه هيچ وقت 8 صبح برامون وسط روز نبود.‏
اين روزها به جاي اون خونه يه ساختمون خيلي بلند هست كه توش يه عالمه آدم زندگي ميكنن كه ميدونم هشت صبح وسط روزشون نيست و از پنجره هاي بازشون عطر گل ابريشم نمياد تو خونه و من به ندرت 8 صبح رو ميبينم.‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر