مقدار زیادی از دانشم به صورت کلمه ها و عبارات پراکنده تو دفترچه ای روسی با جلد چرمی سبز نوشته شده اند،بارها در مسیر کارم باید این دفترچه رو باز کنم و هربار چشمم به جمله ای می خوره که تو صفحه ی اول دفترچه نوشتم؛"کسی که نمی تواند خودش را ببخشد حق ندارد اشتباه کند."
همیشه در مورد اشتباهات دیگران بخشنده ترین لبخند ها و کلمات رو دارم و بخشیدن برام آسون ترین کار دنیاست؛اما در مورد خودم شبیه یک نامادری بدجنس عمل می کنم که برای اشتباهات فرزندخونده ش سخت ترین مجازات هارو در نظر می گیره.
یک کمال گرای مطلق توی سر من نشسته که نمیتونه اشتباهاتم رو بپذیره، نمیتونه بپذیره که خوب نرقصم،خوب درس نخونم،خوب آشپزی نکنم،ساق هام به اندازه ی کافی باریک نباشن،و در مورد هر موضوع ریز یا درشتی به اندازه ی کافی پرفکت نباشم در قیاس با خودم.
تمام پریروز صبحم تو خونه ی دکتر مو طلایی گذشت،بچه تر که بودم تنها کسی که سر کلاسش جرات نداشتم شلوغ کنم همین استاد بود؛همیشه یک حالت ترس و تحسین توام نسبت بهش داشتم و حالا میتونم تو خونه ش بشینم و در مورد پایان نامه و گرمای هوا و مارک ساعت و بقیه ی چیزا گپ بزنیم و بخندیم.
و تمام دیروز صبح تو دفتر پیرمرد گذشت،قرار شد ملاقات هامونو هفتگی کنیم تا چیزهای جدیدی یادم بده،و گفت که دیشب با دکتر مو طلایی در مورد من حرف زدن و به این نتیجه رسیدن که اگه من کل تز رو با یک نظریه ی جدید هم تحلیل کنم کارم خیلی کاملتر میشه و لازم نیست که عجله کنم و هنوز دو ماه وقت دارم.
خب میشد غرغر کنم و بگم که همین نظریه ای تمام تز بهش استوار شده کافی و خوبه و علاقه ای ندارم که 200 صفحه اطلاعات رو یکبار دیگه بخونم و تحلیل جدید بنویسم،اما توی سر من یک کمال گرای ابله نشسته که فکر یک تز کاملتر و مقاله ی بهتر هیجان زده ش میکنه و کنترلش از دست من خارج میشه.
میدونم تابستونی که براش برنامه ریزی کرده بودم،با اون همه قرتی بازی،پوشیدن پیراهن هایی که بذارن سرشونه های آفتاب سوخته م معلوم بشن،تابستونِ نقاشی های بی دغدغه اتفاق نخواهد افتاد؛هنوز شب های زیادی پیش رومه که تا نزدیک های صبح با موهای گوجه شده بالای سر و اخم های درهم در حال کار کردن خواهم بود،خسته خواهم شد،گاهی ممکنه فکر کنم از پسش بر نمیام و گریه کنم،و تا شهریور همچنان کابوس دفاع خواهم دید؛ولی کمال گرای زورگوی ذهنم بهم لبخند میزنه و وقتی که بهش اعتراض میکنم با بی تفاوتی میگه به هر حال تو هیچ وقت تابستونو دوست نداشتی،لباس ها و خیابون ها تو پاییز قشنگترن،سرشونه هاتم دوباره سفید میشن.
دلم واسه برنامههای تابستونت سوخت،ولی به هرحال تابستون دوست نداشتنی زود تموم میشه.
پاسخحذفکِرم کمال گرای درون
پاسخحذفآفتاب سوختگی برای پوست های سفید خیلی ضرر داره! همون بهتر که مجبور شدی بمونی خونه و روی تزت کار کنی... برنامه های صورتیت رو بذار برای پاییز
پاسخحذف