یک ماه باقی مونده تا آزمون جامع دکتری، سی ساله ام و دو سال و نیمه که دیگه اون آدم سابق نیستم. درست همون وقتی که مامانی رفت و همه چیز بی معنی شد، درست همون وقتی که من نبودم اما مامانی داشت توی اتاق من روی تخت من میمرد و من هم همزمان داشتم قسمت اعظم شادی و خودی که بودم را از دست میدادم. بعد از اون دیگه دختر رقص های شبانه و قرمز های جنگلی و عطر نسترن های بهاری و نارنگی های سبز نبودم. همه چیز تا حد زیادی بی معنی شد چون مرگ اتفاق افتاده بود.
حالا یک ماه تا آزمون دکتری باقی مونده و من توی سرم قصه ندارم، میدونین منی که توی سرش قصه نباشه خیلی ناتوانه. نمیتونم درس بخونم و میدونین خیلی مهمه که درس بخونم چون اگه نتونم اینو بگذرونم همه چیز حتی از اینی هم که هست بی معنی تر میشه..رفتن به یه کشور دیگه برای دکتری، نبودن کنار مامانی تو روزهای آخر عمرش به خاطر اون دکتری و در نهایت از پس امتحان بر نیومدن؟
قرار بر اینه که از امشب به مدت یک ماه سعی کنم قصه هارو به سرم برگردونم،به خاطر مامانی و به خاطر برگردون عطر نسترن و نارنگی به دست هام.