۱۳۹۳ بهمن ۲, پنجشنبه

Hold Me In Your Everlasting Arms

یک تصویر محوی از کودکیم در ذهنم وجود دارد که یک روز عصر تابستان دم در حیاط ایستاده بودم و دختری هم سن و سالم اومد جلو و گفت بیا با هم دوست باشیم،همون جمله ی کلاسیکی که باعث شکل گرفتن تمام دوستی های کودکی میشه.‏
 وقتی که موافقتمو با دوستی اعلام کردم، دختر دست در جیبش کرد و کمی عدس خام ریخت کف دستم و گفت بخور و وقتی گفتم که عدس خام رو نمیشه خورد خیلی محکم و قاطع درست مثل وقت هایی که مامان میخواست با زور مجبورم کنه گوشت بخورم گفت بخور، برات خوبه.‏
هنوز مشغول تعجب از طعم غریب عدس خام بودم که گفت میخوام برم عسل بیارم،همینجا صبر کن تا بیام.‏
من صبر نکردم،بدو بدو رفتم به مامان بگم که دوست پیدا کردم و عدس خام چه طعم عجیبی داره؛مامان ازم پرسید که اسم دوستم چیه و من یادم افتاد که اسمشو نپرسیدم و دوباره بدو بدو رفتم دم در و سعی کردم تو یادم نگه دارم که اسمشو بپرسم.‏
شاید دختر تو این فاصله ی نبودن من آمده بود و رفته بود، شاید هم نه؛با این حال من تا غروب صبر کردم و خبری ازش نشد.‏
چیزی که این تصویر را از 5 سالگی اینطور زنده در ذهنم نگه داشته و باعث می شود گاه و بی گاه به یادش بیفتم عدس های خام هستند؛گاهی سراغ کابینت حبوبات میروم چند عدس خام برمیدارم و بعد از مدتی بازی کردن و ساختن شکلک های مختلف و به خودم یادآور میشم که باید بخورمشان چون برام خوبه؛یک طور آیین برای تا همیشه به یاد داشتن تکه ای از 5 سالگی.‏
حالا نشستم اینجا آهنگ داره می خونه "من را در آغوش همیشه برقرارت نگه دار." قسمتی از مغزم هست که همیشه وظیفه ی خودش میدونه یادآوری کنه جز خودت هیچ چیز تا همیشه پایدار نیست،و قسمتی هست که می تواند به آغوشی همیشه برقرار فکر
کند و به جای خون در رگهایش شکلات گرم نعنایی جریان پیدا کند.‏
همیشه برقرار.‏
فکر می کنم ممکن است آلزایمر بگیرم،ممکن است وقتی بیاید که زندگی آنقدر گرفتارم کند که دیگر یادم نماند آیین عدس های خام را به جا بیاورم،با اصرار فکر میکنم که حتی خاطره ای همیشه برقرار نخواهم داشت.‏
از کِی آن بخش دیگر از مغزم را بیشتر از این بخش دوست داشتم؟اسم دخترِ عدس های خام چه بود؟

*Vampire Weekend

۱۳۹۳ دی ۲۶, جمعه

Long drive,could end in burning flames or paradise

حدود دو هفته بود که پاشنه بلندها کف اتاق ولو بودند،مدت زمان زیادی از وقتی که پوشیده بودمشان می گذشت و خب کیه که دلش برای خستگی پاها بعد از ساعت ها پاشنه بلند تنگ نشه؟
این بود که وقتی تولد دعوت شدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چه خوب،پاشنه بلند!‏
حالا بماند که تولد چقدر بزرگسالانه بود و اگر همراهی دوستم، به دست آوردن راحت ترین مبل، نیکی میناژ و باقی مسائل نبودند احتمالا از حوصله سر رفتگی بودن در یک مهمانی خانوادگی بداخلاق میشدم.‏
 در طول مهمونی مطلبی که این هفته خونده بودم رو توی ذهنم مرور می کردم، چیزهایی که هیچکس در دهه ی بیست زندگی به شما نخواهد گفت؛‏ جزو مواردش،موردی بود که میگفت اشکال نداره اگه هنوز نمیدونید می خواهید با زندگیتون چه کار کنید،سکندری خوردن همون زندگیه.‏
خب این جمله مخالف تمام ذهنیت من راجع به بزرگسالیه.من هیچ وقت نمیخوام از اون دست بزرگسال هایی باشم که تا 40 سالگی از این شاخه به اون شاخه می پرند و سکندری می خورن و نهایتا مجبور میشن در 40 سالگی به زندگی ای خیلی کوچک ولی پایدار اکتفا کنند.از طرفی وقتی به آدم های مهمونی نگاه میکردم و خودمو تصور میکردم که 35 ساله ام، برای بچه م تولد گرفتم، آرایشگر موهای طلایی رنگمو بالای سرم جمع کرده،به مهمونا لبخند میزنم و سعی میکنم برای رقصیدن بلندشون کنم؛ میدیدم این هم زندگی ای نیست که بخواهم.‏
اگر قرار بود بین سکندری خوردن تمام عمر و اینطور زندگی بزرگسالانه یکی را انتخاب کنم، تا ابد با خوشی سکندری میخورم؛با این حال انتخاب هایم فقط این دو گزینه نیستند.‏
در راه برگشت هربار که با ترمز کمی به جلو پرت میشدم وکمربند قفل میشد به جالب بودن سیستم کمربندهای ایمنی فکر میکردم؛ لایی کشیدن ها تمامی نداشت،قفل شدن های کمربند هم؛ چه پایانی بهتری از این برای شبی که پاشنه بلند پوشیده ای؟

Style,Taylor Swift*

۱۳۹۳ دی ۱۲, جمعه

Once Upon a Time a Cube Of Light

راستش رو بخوای من فکر می کردم که کل قضیه یه شوخی باشه؛من می دونستم تو هم می دونستی که تو مغزش چیزها چطور اتفاق میفتن،همیشه در مورد رودخونه ی شیر توت فرنگی،گوزن های سخنگو،اینکه هربار میرقصه کف اتاقش پر از اکلیل های طلایی میشه،یا فرماندهی ارتش زامبی ها حرف میزد؛آخرش هم با حسرت میگفت که چه حیفه که تو همچین دنیای بی مزه ای بدون همه ی این چیزای هیجان انگیز زندگی می کنیم.‏
اون روز هم نشسته بودیم و در مورد چیزای مختلف حرف میزدیم و آهنگ هم با صدای کم پخش میشد که یهو توجهش جلب شد و از من اسم آهنگ و گروهو پرسید؛ آهنگ پرتقال ها و لیمو ها از تاکاهیرو کیدو.سعی کردم کیدو رو درست مثل بیل بگم وقتی که بئاتریس رو صدا میزد،از لحن من خنده ش گرفت و سعی کرد اونم تکرار کنه؛ کیدو کیدو کیدو...‏
بعد ازم پرسید که دلم میخواد یه چیز عجیب ببینم؟ خب کی به همچین سوالی جواب نه میده؟
گفت خب الان یکی از شگفتی های زندگیتو میبینی و با هیجان دست چپشو گرفت بالا و اولین بند انگشت کوچیکش شروع به درخشیدن کرد و کم کم نورش اینقدر زیاد شد که چشمامو بستم و خاموشش کرد؛و شروع کرد تعریف کردن که تازگی این ویژگی رو تو خودش کشف کرده اما نمیدونه چطور ازش استفاده کنه. همون موقع هم چهرازی "ته کف دریا" پخش میشد که غش غش زد زیر خنده و گفت آهان اصلا میرم ته کف دریا که هیچ نوری نداره رو روشن می کنم.‏
فکر کنم اون روز اینقدر نگران نگاهش کردم که دیگه حرفاش در مورد اینکه میخواد با این به قول خودش "حبه ی نور" چیکار کنه رو ادامه نداد و بحثو کشوند به چیزای دیگه.‏
می دونی..من هنوزم فکر نمی کنم که این جدی باشه؛فکر اینکه یکی از دوستای خل و چل تر از خودش برای خوشحال کردنش یه لامپ خیلی نورانی درست کرده که مثل یه دستکش بیرنگ دستش میکنه خیلی منطقی تر از اینه که بخوام حرفاشو در مورد سوپر پاورش باور کنم و بخوام باهاش همفکری کنم که چجوری میتونه با بند انگشت نورانیش دنیارو نجات بده.‏
 ما نباید بذاریم که کار احمقانه ای بکنه،هزار بار شده که اون جلوی کارای احمقانه ی من و تو رو گرفته الان هم وقتشه که ما مواظبش باشیم؛حتی اگه واقعا درست باشه و انگشتش واقعا اون همه نور پخش کنه نباید اینطوری نمایشش بده و به همه در موردش بگه.‏تو که می دونی مردم چجورین و چطور برخورد میکنن.‏
امروز برای همین گفتم بیای اینجا تا یه روز ببریمش بیرون و باهاش حرف بزنیم. نظرت چیه،چرا چیزی نمیگی؟ نگو که خبر داشتی از همه ی اینها!‏