۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

I miss my train everyday at 4:19 AM

سومین شبی است که حشره ی شب تاب را گوگل می کنم و به این موجودات کوچک نورانی فکر می کنم،به اینکه چقدر دلم می خواست یک شیشه ی مربا پر از مگس های شب تاب داشتم و شب ها به قوطی مربای نورانی کوچکم زل می زدم تا خوابم می برد.‏
به چیزهای دیگری هم فکر می کنم،به اکسکالیبور!‏ به اینکه چه حسی دارد اگر در تمام دنیا فقط یک نفر وجود داشته باشد که بتواند شمشیر را از سنگ بیرون بکشد و آن یک نفر من باشم.‏می توانم خودم را تصور کنم در حالی که با دست راستم قبضه ی این شمشیر باستانی را در دست گرفتم و به آسانی از سنگ بیرونش می کشم و دنیا به عظمت این لحظه سکوت می کند.‏
و گاهی که نفس کشیدن برایم سخت می شود به سوپرهیرویی فکر می کنم که قابلیت جذب اکسیژن را دارد،وارد یک استخر می شود تمام اکسیژن ها را از مولکول های آب جدا می کند و می برد برای هر کسی که نفس کشیدن برایش سخت شده.‏
در منطقی ترین حالاتم به برنده شدن جایزه ی نوبل فکر می کنم؛به یک نظریه ی اجتماعی که هنوز به فکرم نرسیده و قرار است نظریات زیمل و کنت و مارکس را بگذارد در جیبش و یک راه جادویی برای حل تمام مشکلات اجتماعی همه ی دنیا ارائه دهد و جاییزه ی صلح نوبل را برای من به ارمغان بیاورد.‏
موضوع افکارم در هفته ی گذشته حول این موضوعات گذشته و البته پیدا کردن راهی برای یک مشکل.‏
گاهی که مشکلی پیش می آید هیچ گزینه ای دور از ذهن نیست؛اگر هوا گرم باشد،هواشناسی بگوید تا 10 روز آینده خبری از باد و باران نیست به این فکر می کنم که یک حباب آب چقدر باید بزرگ باشد که وقتی کره ی زمین را احاطه کرد یک ساعت تمام باران ببارد.‏
بعد فکر کنید دنیا بردارد یک چیزی رو کند که نه راه حل منطقی برایش داری نه راه حل ملنگی.عجیب نیست؟