۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

but it's really harder than easy

پشت میز نشستم گریز آناتومی می بینم و نیمرو و قهوه می خورم؛ناهار زود هنگام.‏
ناخن هام لاک زرشکی دارند؛هیچ کس خانه نیست،هیچ کس هم در زندگیم نیست و خوشحالم.‏
ناهار زود هنگام برای رسین به کلاس تافله و داشتن نمره ی بالای 90 برای ژانویه.
عصر احتمالا به گشتن بین مغازه ها و انتخاب کفش رانینگی که قرار نیست باهاش بدوئم و دونات خوردن می گذره.
دفتری که برای کلاس می برم با پارچه ی گل دار جلد شده و یکی از هدایای دفاعمه.
باید قبل از رفتن ضد آفتاب به صورتم بزنم و خط چشم بکشم.
برای راه آهنگ های جدید دانلود کردم،و لبخند صورتم به خاطر آدم های جدیدی که امروز خواهم دید و البته آهنگ های جدید آیپادمه.
این تمام زندگی ایه که  من حالا دارم،تمامش.
*Harder than easy-jack savoretti

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

They tell me your blue skies fade to grey,They tell me your passion's gone away,And I don't need no carryin' on

پارسال همین موقع اوقاتم خیلی خوب می گذشتند؛در طول هفته روزهایی که دانشگاه نبودم کتابخانه بودم،صبح ها در راه شیر پاکتی کوچک می خوردم،ناهار ها کنار حوض پایینی کتابخانه بود و در راه برگشت سلکشنی را گوش می کردم معمولا همان روز بین درس خواندن هایم در کتابخانه درست کرده بودم.‏
حالا وقتی به تمام آن روزها فکر می کنم دلتنگ می شوم؛با این حال وقتی قرار می شود که دقیقا همان شرایط مشابه برایم پیش بیاید روزهایم همان شکلی باشند حس می کنم این دیگر چیزی نیست که بخواهم.‏یک طور عجیبی،دیگر هیچ چیز،چیزی نیست که من می خواهم.‏
بیست و چهار سالگی گیج است؛نه پختگی و قدم های محکم بزرگسالی را دارد و نه سبک سری جوانی را.‏
زندگی نا معلوم تر از هروقتی است؛نمی دانم پاییز آینده هنوز در این خانه زندگی می کنم یا نه؛نمی دانم پاییز آینده را در تهران خواهم گذراند یا نه.سه مسیر جداگانه برای زندگیم در یکسال آینده تعریف کردم به اندازه ی چند سال نوری از هم فاصله دارند.و در بین این همه آشفتگی آدم هایی سعی می کنند وارد زندگیم شوند و من می ترسم که نکند با نه گفتن به کسانی که گاهی همه ی چیزهایی که می خواهم را هم حتی دارند،اشتباه کرده باشم؛و همه چیز سخت تر و آشفته تر می شود.‏
 می دانم که اگر پشت یک چیزی،حالا هرچیزی را نگیرم زندگیم می شود  شبیه همین بزرگسال هایی که همیشه می خواهند یک کاری کنند اما روز به روز جراتشان کم می شود و تا آخر عمرشان همه چیز معمولی برایشان می گذرد؛و شاید از یک وقتی دیگر حتی فکر هیچ زندگی غیر معمولی هم درذهنم نباشد.‏
این عصرها که با الهه بیرون می رویم خیابان ها را الکی چرخ می زنیم،از کافه های غریبه جایی وسط راه برگشت شیر کاکائو با خامه ی اضافه می گیریم و غش غش می خندیم،همه چیز خوب و شاد است؛اماهمان وقتی که آهنگ ها را تند تند عوض می کنیم تا قبل از رسیدن به خانه به اندازه ی کافی آواز خوانده باشیم،فکر می کنم چه اتفاقی قرار است بیفتد؟و سردم می شود.‏
*Bad Day-Daniel Powter