۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

شبیه باران های آخر شهریور که نوید پاییز می دهند

بعضی وقت ها نفس کم میارم،و این یک دلیل کاملن علمی داره
بینی من وقتی 3 ساله بودم شکست و راه تنفسی من کاملن بسته ست و از دهن نفس میکشم.‏
به اینطور نفس کشیدن عادت دارم و ظاهر بینی م رو دوست دارم و نفس کشیدن با جایی به غیر از دهنم برام قابل تصور نیست،پس جراحی نمیکنم.‏
اما بعضی وقت ها نفس کم میارم و این یک دلیل علمی نداره
گاهی یادم میره که نفس بکشم،به همین سادگی.‏
و بعدتر که یادم میفته هرچقدر هم عمیق نفس بکشم حس میکنم که یه چیزی این وسط کمه،و هوای کافی بهم نمیرسه؛‏
این یک اتفاق جسمی و روحی است.‏ 
امشب مشغول لبخند زدنم،موضوعی هست که به خاطرش خوشحالم و نمیدونم چرا از رفتن نفسم نوشتم..‏
خوشحالم،انگار که یک جایی مونده باشم و به خاطر موندنم خوشحال باشم.‏

۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

take me higher in your dreams,show me all the things I miss

کنار آدمی که حتی تو دوست داشتنی ترین رویاهای توی سرش هم خودشو به تنهایی میبینه،"بودن" به نظر عجیب میاد.‏
و آدمی که به ثانیه ای فرار میکنه و خودشو محو میکنه رو در حال فرار غافلگیر کردن و گرفتن،کار آسونی نیست..‏

  

۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

early morning melodies

 بهار شده با این حال من هر شب میلرزم،انگار که سرما هیچ وقت تموم نشه؛
و حالا دیگه میدونم که سرد بودن هیچ ربطی به فصل ها نداره.‏
 میزم رو کنار پنجره آوردم،جاییکه زل میزنم به ماشین ها که تند و تند از خیابون میگذرن و تبریزی ها که هنوز پر از برگ های چرچری نشدن و به آسمون که دیگه خاکستری و دوست داشتنی نیست.‏
 روزهای تابستون و بهار هم شاید قشنگ باشن؛
نه مثل زمستون با اون قشنگی بکر و لب های قرمز و صورت رنگ پریده و لباس های کرکی و گرم
قشنگی روزهای تابستون،شبیه قشنگی لباس های پر زرق و برق دنباله دار و مهمونی هایی که توشون تاج و شونه های جواهر روی سرت میذاری و همچین چیزایی هست؛
و من هرچقدر تو این مهمونی پر زرق و برق 6 ماه تمام بدرخشم باز هم اینجا جایی که نیست که بهش تعلق داشته باشم.‏
باید میرفتم که رفتم؛ پریشونی هام رو باید جایی برای خودم نگه دارم تا اون روزی که آروم بگیرم یک جایی؛
حالا شاید یک نفر بی مقدمه تلفن بزنه و برام شعر بخونه و یک نفر هرچیزی که از ذهنم میگذره رو بدونه و من هنوز از همه چیز فرار کنم و به دستهای مرطوب توی خواب هام فکر کنم که از لای درزهای آسفالت خیس یه خیابون برام گل بنفشه میچینن.‏
پس بیا به هیچ چیز فکر نکنیم جز بنفشه ها و اطلسی ها
به یک صبح زود تابستونی وقتی که هنوز هوا اونقدر گرم نشده که نشه خنکای اول صبح رو حس کرد 
و به باغچه که قبل از اینکه آفتاب کاملا بالا بیاد آب داده میشه و اطلسی هایی که روشون پر از قطره های آب میشه
بیا به بشارت اطلسی ها فکر کنیم.‏

۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

پراکنده گویی پیرامون 5 فروردین 1391

امشب به دو نفر گفتم که ناراحت نباشید چون همه چیز میگذره روزهای خوب و روزهای بد میگذرن و همه ی اینا زندگی هستن و  خوشبختی رویایی درست همونقدر واقعیت داره که مدینه ی فاضله ی ارسطو
 خوشحالی و خوشبختی عمیق فقط تو یه دوره از زندگی اتفاق میفته وقتی که هنوز سن کمی داری و هیچ اتفاقی باعث نشده زندگی رو با تمام وجود حس کنی، بعد از اون باید به روزها اجازه بدی که بگذرن،به روزهای خیلی خوب و روز های خیلی بد  و این اسمش زندگیه...‏
 از این دو نفر یکی کسی بود که دیدن ناراحتی و پر شدن چشماش برام شبیه این بود که کسی قلبمو تو دستش گرفته و داره تیکه تیکه میکنه و من نشستم تیکه تیکه شدن قلبمو تماشا میکنم در حالی که هیچ کاری از دستم بر نمیاد
و نفر دوم کسی بود که واقعن دوسته،از اون آدمهایی که میتونی یه روز بعد از ظهر بهش زنگ بزنی و بری پیشش بی اینکه به قواعدی توجه کنی که برای آدم ها داری؛
خب در واقع معنی دوست به گمونم همین باشه.‏
 من نمیتونم به این زندگی اجازه بدم که هرکاری دلش میخواد انجام بده،نمیتونم خودمو ول کنم و در حالی که خیلی نگرانم حواسم هست که خودمو نسپرم به حال بد؛
آینده نگرانم میکنه و هیچ کس نیست برای تقسیم کردن این نگرانی ها یعنی کسی که بتونه کاری ازدستش برام بر بیاد نیست-نمیخوام باشه!؟- یا کسی که گفتن این چیزا بهش حتی آرومم کنه..‏
یاد گرفتم که همه ی  کارهای مربوط به خودم رو به تنهایی انجام بدم و مسئولیت کوچیک ترین  چیزهای مربوط به خودم رو بپذیرم،از جمله آروم کردن خودم تو مواقع بحرانی،‏
و خب میشه گفت من تو انجام دادن اینکار واقعن خوبم.‏.‏
با این حال من نگران این زندگی هستم نگران درسم که یک ترم دیگه تموم میشه و نگران پایان نامه و نگران پی اچ دی  و مامان و مامان..و خدا میدونه که نگرانی همه چیز به جهنم و نگرانی مامان از همه چیز بدتره زانوهای آدمو خم  میکنه
ولی مگه میشه که از پسش بر نیام؟زندگی هیچ وقت چیزی نیست که آدم از پسش بر نیاد.‏
حالا ساعت 3:21 دقیقه ی نیمه شب پنجم فروردینه و من 22 ساله ام و کیتی ملوآ میخونه و پنجره کاملن بازه و باد خنک میاد و تو اتاق عطر انوی می-گوچی میاد چون آدم که نباید همیشه عطر به خودش بزنه،باید گاهی عطر بزنه تو اتاقش و از بوی عطر لذت ببره و زندگی این دور و بر پرسه میزنه..‏