۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

افسانه ی پیچ امین الدوله



دختر پيچ امين الدوله دختر خاصي بود،وقت گل دادن پيچ امين الدوله كه ميشد پوستش رنگ گل هاي امين الدوله سفيد نباتي ميشد و بقيه مواقع پوست رنگ پريده اي داشت.
وقتي كه از كنارش رد ميشدي طوري بوي گل ميپيچيد كه حس ميكردي از كنار ديوار آجري خيسي كه پر از پيچ امين الدولست رد شدي...
در واقع اون از اولش اينطوري نبود بذاريد قصرو از يه جاي ديگه براتون تعريف كنم.
تو افسانه ها اومده كه اين گياه اون اولا يه پيچك معمولي بدون گل بوده با برگهاي سفيد و نباتي،تا اينكه يه روز يه دختري تو يه باغي زير اين پيچك منتظر كسي كه دوسش داشت وايساده بود اما پسر دير كرده بود دختر كه حوصلش سر رفت شروع كرد برگاي نباتي پيچكو تا زد و شكل گل درستشون كرد پسر باز دير كرد و دير كرد و دختر برگاي بيشتريو شكل گل كرد.
فرداي اون روز پسر هنوز نيومده بود اما دختر تمام برگاي نباتي رو شكل گل كرده بود..دختر بازم دست از انتظار برنداشت شروع كرد برگاي نباتي كه حالا شكل گل شده بودنو لاي موهاش و رو يقه ي لباسش گذاشت تا وقتي پسر ميرسه قشنگتر باشه..
گل ها بوي موهاي دختر و عطر پيرهن سفيدشو گرفتن حتي ميگن كه بعضياشون كنار سفيدي پيرهن دختر رنگشون سفيد به نظر ميومد.
روز سوم دختر از انتظار كشيدن خسته شد با گريه تمام گلارو از روي موهاشو پيرهنش ريخت روي زمين و رفت...
بعد از اون به بعد پيچك بي گل هر سال پر از گلهاي نباتي - سفيدي ميشد كه بوي موها و پيرهن دخترو رو ميدادن و هر 1 ميليون سال يه بار پيچ امين الدوله دختری انتخاب ميكرد که موهاش بويي شبيه بوي دختر منتظرو بدن و گل هارو بذاره لاي موهاش تا پيچ امين الدوله بازم بتونه گل بده.
دختر قصه ي ما وقتي متولد شد كه 1 ميليون سال از آخرين باري كه پيچك دختريو انتخاب كرده بود گذشته بود...
وقتي كه دختر به دنيا اومد فصل گل دادن پيچ امين الدوله بود وهره ي پنجره ي اتاق كوچيك و ياسي رنگش پر از گل شده بود روزها مامان دختر كوچولو پنجره ي اتاقو باز ميكرد و اتاق پر ميشد از عطر امين الدوله گاهي كه باباي دختر كوچولو سرشو كه پر از كركاي نرم و كمرنگ بودو ميبوسيد و ميگفت دختر من بوي گل ميده و اينطوري بود كه پيچ امين الدوله دخترشو انتخاب كرد...
بعدتر ها بارها شده بود كه از دختر ميپرسيدن كه چه عطري استفاده ميكنه و اون جوابي نداشت تا بده،و تغيير رنگ پوستشو به آب و هوا نسبت ميدادن...
تا اينكه يه روز دختر كوچولوي قصه مون عاشق شد،گاهي براي كسي كه دوسش داشت از حياط گل امين الدوله ميچيد تا اتاق و ماشين پسر بوي گل بگيره.
يه شب درست چند روز قبل از عروسي دختر با كسي كه دوسش داشت،خواب عجيبي ديد؛

خواب ديد كه لباس عروسي تنشه و روي موهاش و يقه ي لباسش پر از گلاي امين الدولست..صبح كه بيدار شد با خودش فكر كرد كه چقدر حيفه كه عروسيش تو زمستونه و پيچ امين الدوله گلي نداره تا مث خوابش رو موهاشو يقه ي لباسش بذاره...
اما فكر ميكنيد چي شد؟صبح روز عروسي كه يه صبح برفي هم بود دختر بيدار شد و كنار پنجره رفت و هره ي پنجره پر از گل امين الدوله بود...كنار برف!
اينجوري بود كه موهای عروس ما پر از گل امين الدوله شد و پيچك تا يه ميليون سال ديگه هم پر از گل هاي خوشبو شد.

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

I guess it doesn't matter anymore

به رستاخیز فرهنگی ایران در خراسان بزرگ فکر می کنم...‏
 شاید اگه میتونستم همه ی مردای تاریخی رو از تو کتابا بیرون بکشم زندگی جور بهتری میشد...‏
لابد این پیرمردها هم دوست داشتن که با دختر جوونی مثل من سر و کله بزنن..‏
شاید دورکیم رو به اسم کوچیک صدا میزدم..لبامو غنچه میکردم و میگفتم امیل..وای که چه دختر خنگی هستم من،ناراحت نمیشی اگه این نظریه رو دوباره برام توضیح بدی؟
 و شاید وقتی خانوم مید مشغول یاد دادن روش تحقیق میبود بهش میگفتم اوه مارگارت دلت میخواد که دوشنبه با من برای مانیکور کردن ناخون هات بیای؟
شاید ابن بطوطه وقت نوشتن تحلیلم روی سفرنامه ش کنارم مینشست و راهنماییم میکرد...احتمالن سعی میکردم محتاط باشم..هرچی نباشه این آدم تو کل سفر نامه ش در مورد زن ها حرف زده..‏
 شاید بعد از این که درسم رو از این مرتیکه کرسول گرفتم،بهش حالی میکردم که دنیا فقط تو اون اروپای کوچیک و احمقانش خلاصه نشده و نژاد پرستی  پنهانش رو توی صورتش میکوبیدم..‏
گالان اوجا و سولماز اوچی رو از تو کتاب میکشیدم بیرون سرمو میذاشتم رو دامن سولماز و وقتی با موهام بازی میکرد میگفتم برام قصه بگین،قصه های شما درس 
منه..‏
...
مشخصن دنیا جای بهتری میبود اگه با جامعه شناس ها و مردم شناس ها معاشرت میکردم و درس یاد میگرفتم و با نویسنده های داستان ها بیرون میرفتم و خوش میگذروندم...دلبری میکردم و میذاشتم که دستمو ببوسن و اگر که گونه هام رو میبوسیدن سرخ میشدم..مردهای قدیمی این جور چیزهارو دوست دارن...‏
دوباره به دلیل رستاخیز فرهنگی در خراسان بزرگ فکر میکنم...حوصله ی دلبری کردن ندارم..اصلن به من چه که این چشم ها محکم روی هم بسته شدن؟من پیرهن لیمویی میپوشم و به روز ها اجازه میدم که بگذرن
دلیل رستاخیز فرهنگی هم لابد مدرسه ی نظامیه و راه ابریشمه...‏

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

long time ago..far far away...

بسته ی بسکویت ساقه طلایی مینو رو باز میکنم..‏
پیرهن بافتنی گلدار زرشکی پوشیدم و جوراب شلواری قهوه ای،مامان محکم موهامو برس میکشه تا ببافه،از شدت درد چشمام پرِ اشک میشه..‏
تا مامان غفلت کنه خوابم برده..‏
تو همون حال خواب و بیدار مامان به دست های خشکی زدم کرم نیوآ میزنه و تو کوله پشتیم یه بسته بسکویت دیجستیو،یه ظرف میوه و یه شیر پاکتی سه گوش میذاره...‏
هوا هنوز اون قدری روشن نشده..بابا بغلم میکنه و تا ماشین میبره..رو صندلی عقب ماشین دراز میکشم و سرما کم کم خوابمو میپرونه..‏.‏  
نیم ساعت بعد شکل سیب رنگ آمیزی شده ی تو کتاب زبانمو به مرجان جون نشون میدم و وقتی ازم میپرسه سیب به انگلیسی چی میشه بهش جواب میدم اپل!‏  بعد ِ وقت خمیر بازی،عمو مهدی میاد؛ارگ میزنه و میخونه..حسابی با آهنگاش میرقصیم...‏
به نظرم عمو مهدی بلند ترین آدمیه که تو دنیا وجود داره، و من دوسش دارم به همین خاطر حتی وقتی که لپمو میکشه و دردم میاد بهش ‏‏چیزی نمیگم..‏
 ناهار ساندویچ سالاد الویه با نون لواش داریم،مرجان جون میگه نازنین مواظب باش از زیر ساندویچ داره میریزه...‏
بلد نیستم ساعت بخونم از مربی میپرسم چقدر تا ساعت 3 مونده..‏
ساعت 3 مامان میاد...بهم میگه چیکارا کردی عسلی؟و من سیر تا پیاز روزمو براش تعریف میکنم..‏
همینجوری که میریم اگه آب توی جوب ها گل آلود باشه مامان میگه ببین نازنین به جای آب جوبا پر از شیر کاکائو شدن،من همش دلم میخواد لیوانمو از تو کوله بیرون بیارم و شیر کاکائو بخورم،با این حال مامان اجازه نمیده،میگه اینا شیرکاکائو های غیر ‏بهداشتی هستن و آدمو مریض میکنن؛میخندم و میگم گولت زدم خودم میدونم شیر کاکائو نیستن..‏
 بعدتر مثل هر روز چیپس بازی میکنیم،مامان میگه همه ی این برگای زردی که روی زمین ریختن چیپسن،واسه همین وقتی زیر پا لهشون میکنیم خرچ صدا میدن،مسابقه میذاریم هر کس چیپسای بیشتری بخوره
بسکویت ساقه طلایی که تموم میشه...22 ساله ام
نزدیک صبحه،دستهام خشکی زدن و لوسیون گیلاس وحشی تموم شده،فکر میکنم 
کی میخواد بره هایلند؟
تو سایت هواشناسی میچرخم..شنبه ی آینده برف میباره،به پوشیدن بوت یو جی جی ها فکر میکنم که تمام بهار و تابستون منتظر پوشیددنشون بودم..‏
 و تصویر رویایی و دوست داشتنی روزهای برفیم تو ذهنم میاد و آهنگِ تو خورشیدی...‏
  من که با لباس چارخونه ی قرمز و صورت رنگ پریده از سرما و لب هایی سرخ درست شبیه یه توت فرنگی وسط سفیدی برفا وایسادم...و دست هایی که از پشت دور کمرم حلقه میشن..و من که آروم صورتم رو برمیگردونم...‏
آه بله آقای آرنالدز مشخصن میفهمم یو آر د سان چه مفهومی داره...
باید بخوابم،برای فردا کلی درس دارم،درس هایی خیلی سخت تر از سیب قرمز توی کتاب زبان..‏

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

Heaven is wrapped in chains


اون روز من و ليليان بعد از مدتها براي پيك نيك  به خارج شهر رفتيم،بعد از ازدواجمون هر دو سخت مشغول كار و درس بوديم تا از مخارج زندگيمون تو اين شهر بر بيايم؛
در واقع اگه به من بود ترجيح ميدادم آمريكارو ول كنم و تو عمارت بزرگي كه از اجدادم تو نروژ بهم به ارث رسيده بود زندگي كنم اما ليليان واقعا آمريكارو دوست داشت و من هم اونقدر عاشقش بودم كه به خاطرش سختي زندگي اينجارو تحمل كنم؛بگذريم...
داشتم از اون روز كذايي ميگفتم كه لي لي توي دشت اينور اونور مي دويد و موهاش تو باد پخش ميشدن،من تماشاش ميكردم و فكر ميكردم كه چه قدر اين موجود قشنگ و كوچیک رو دوست دارم.

حوالي ظهر بود كه بهم گفت ميره از گلاي ريز كنار رودخونه برای گلدون خالی میزمون بچینه،
من هم دراز كشيده بودم و سيگار ميكشيدم كه يهو یه نور سرد آبي كل دشتو گرفت لي لي جيغ زد و بعد از اون چند دقيقه بيهوش شدم..
وقتي كه به هوش اومدم خبري از نور آبي نبود به سمت رودخونه دويدم تا ببينم حال ليليان چطوره اما اثري از ليليان نبود،يه دختر بچه مشغول چيدن گل هاي كنار رودخونه بود،ازش پرسيدم كه خانومي با مشخصات لي لي رو ديده يا نه؟
گفت كه نديده،بلند اسمشو صدا كردم ليلياااااان 
و به جاي لي لي دختر بچه به من گفت با من كار داشتين آقا؟
به سمتش برگشتم...خداي من!باور نكردني بود دختر شباهت عجيبي به عكسهايي داشت كه از بچگي ليليان ديده بودم،با شك پرسيدم كه اسمت ليليانه؟و اون سرشو تكون داد،باز پرسيدم ليليان استراوس؟گفت بله!
حس كردم دارم ديوونه ميشم چطور همچين چيزي ممكن بود؟

به سمت رودخونه رفتم و خودمو توي آب تماشا كردم،قيافم شبيه 20 سالگيم شده بود!
با خودم گفتم اين حتما يه خوابه و بيدار ميشم در حالي كه لي لي كنارم با دهن نيمه باز خوابيده و دستاشو دور بازوي من حلقه كرده...
تو همين فكر بودم كه دختر كوچولو به من گفت آقا شما ميدونين من چرا اينجام؟
...
راستش هيچ حوصله ندارم براتون تعريف كنم كه اون روز چي به سر من اومد تا بلاخره با واقعيتي عجيبي كه خودشو توي صورتم كوبيده بود كنار بيام،هيچ وقت نفهميدم اون نور آبي رنگ چي بود از كجا اومده بود چرا باعث اين تغيير شد و چرا باعث شد كه ليليان هم جسم و هم ذهنش مثل يه دختر 10 ساله بشه و من فقط جسمم مثل يه پسر 20 ساله بشه...
بعد از تمام ناباوري ها و ماجراهايي كه با مادر لي لي داشتيم تصميم گرفتيم كه از آمريكا به نروژ بريم...
روزاي آخري بود كه آمريكا بوديم؛لي لي درست مثل بزرگساليش دلش نميخواست كه از اينجا بريم و كلي بهونه گيري ميكرد.

يه روز صبح تو اوج غرغرهاي لي لي به مادرش گفتم كه ميبرمش گردش و باز به همون ييلاق خارج شهر رفتيم من نشستم يه طرف و لي لي مشغول گشت و گذار شد،بهش گفتم كه زياد دور نشه...
تمام مدتي كه اونجا نشسته بودم به زندگي خوبي كه داشتم فكر ميكردم و نابود شدنش جلوي چشمام...به لی لی..به برنامه ی هایی که برای اولین سالگرد ازدواجمون داشتیم...فکر کردم شاید وقتی بزرگ شه عاشق مرد دیگه ای شه..از تصورش هم دیوونه میشدم..

تا اينكه يهو باز همون نور آبي دشتو پر كرد، و باز چند دقيقه بيهوش شدم...
وقتي كه به هوش اومدم ليليان رو از اون طرف دشت ديدم كه با لبخند به سمتم ميومد با اندام باريك و بلند 21 سالش و موهاي صاف و مشكي؛

ليليان ِ من برگشته بود...لبخند همه ي صورتمو گرفت و بلند گفتم لي لي...
لي لي اومد نزديك من و گفت اوه پدربزرگ چي اينجوري خوشحالت كرده كه لبخند ميزني؟

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

And the leaves that are green turn to brown

 کمی غمگینم...‏
از اون دست کمی غمگینم های زنونه که هیچ جوری نمیشه حس غم انگیزی که تو واژه ی "کمی" هست رو توصیف کرد...‏
 ...‏فکر میکنم که کاش چای دوست داشتم
اون وقت احتمالن میشد که گاهی کسی رو برای چای دعوت کنم خونه و چای رو با طعم های مختلف دم کنم چای با دارچین یا هل یا زعفرون و یا حتی کمی شیر..‏
و میشد که یک کاسه ی کوچیک بلوری رو پر از آب کنم و چند تا از لاله عباسی های حیاط رو تو آب بندازم و کاسه رو تو سینی چای بذارم.‏
امروز پایین موهام رو با زحمت بسیاری کمی فر کردم،حالا موهای قشنگی دارم موهایی که بلندیشون تا کمر دامنم میرسه با رنگ های در هم و برهم قهوه ای و عسلی..و وقتی که سرم رو میچرخونم حلقه های پایین موهام تو هوا پخش میشن.‏
موهایی مناسب برای دعوت کردن کسی برای چای.‏
و از بین لباس ها...به گمونم باید دامن پلیسه دار طوسیم رو میپوشیدم با بلوز بافت نازک سفیدی که دکمه های صدفی داره...‏
شاید به کسی که برای چای اومده بود میگفتم عزیزم،عزیزم شما ترجیح میدی که چای رو با هل و زعفرون و نبات بخوری یاخامه ی شیرین؟
وقت ریختن چای توی فنجون ها میذاشتم که سفیدی دستام خودشون رو نشون بدن،کنار لاک پوست پیازی روی ناخون هام...‏
و شاید وقتی که میخواست فنجون رو برداره از تماس خفیف دست هاش با دست هام کمی هول میشدم و با دستپاچگی دست هام روی پلیسه های دامنم میذاشتم...‏
و موزیک،باید به موزیکی فکر کنم کنم که وقت چای خوردن باید پخش میشد...آهنگ های قدیمی..شاید دانکن یا پائول سیمون..‏
اگر قرار بود کسی رو برای چای دعوت کنم همه چیز بی عیب و نقص می بود...‏
 اما من چای دوست ندارم،هیچ وقت نداشتم...‏
و کمی غمگینم...کمی‏

۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

supermassive black hole

 هر دختری یه جایی تو یه قصه ای لبخندشو جا میذاره و بعدها دیگه اون دختر،دختری نیست که همیشه از شدت خنده گونه ی چپش چال میفتاد...‏
برای عصرونه ی فردا بار ها تو ذهنم برنامه ریزی کردم
پیرهن کوتاه حریر مشکی، کفش پاشنه 7 سانت مشکی که بندش دور مچ پاپیون میشه، آرایش دودی، ناخون ها و لب ها قرمز جنگلی، موهای باز و پخش تا کمر با گل سر کوچیکی به شکل گل قرمز بالای گوشم و گردنبند یاقوت کبود
برای تک تک اینا فکر کردم..‏
پیرهن مشکی بپوشم یا لیمویی یا اصلن پیرهن بپوشم یا دامن؟
کفشم مشکی باشه یا رنگ گل های حاشیه ی پیرهن؟
آرایش دودی باشه یا کم رنگ و براق؟
و موهام صاف بمونن یا پایینش رو فر کنم؟
گل طبیعی قرمز کوچیک برای موهام تو این فصل پیدا میشه یا باید گل سر بزنم؟
گردنبند فیروزه یا یاقوت؟
فکر نکردم اما وقتی کسی ازم سوالی پرسید چه جوری جواب بدم،با چه لبخندی که ذره ای نلرزه؟
بی انصافیه محضه اگه بگم این روزها روزای خوبی نیستن،این روزها واقعن خوبن،حتی اگه دیشب وسط خیابون بغض کرده باشم و توی دلم گفته باشم الان نه الان نه بذار برسی خونه...‏
این روزها به هر قیمتی روزهای خوبی هستن فقط من هنوز به خوبیشون عادت ندارم... از بس که ماه ها تو یه گودال عمیق و سیاه بودم حالا به روشنی روز عادت ندارم...من لبخندمو تو یه قصه جا نذاشتم...من و لبخندم با هم از تو یه گودال فرار کردیم و حالا فقط کمی خسته ایم.‏
صدای آروم و غمگینی پس ذهنم اسمم رو کامل صدا میزنه
نازنین..‏
میگم خفه شو و میرم که برقصم،درس بخونم و لبخند بزنم

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

آه..باید به رنگ رژ لبم هم فکر کنم

بی خوابی رنگ پریده و بد اخلاقم میکنه،حتی بیشتر از وقتی که برنامه ریزی های ذهنم به هم ریخته باشه.‏
به جای تمام چیزهایی که نمیخورم با مامان بستنی زمستونی میخورم...‏
مامان بهش میگه نگرو کیس...به پوست زیتونی و موهای درهم و برهم و چشمهای درشت و سیاه مامان خیلی خوب میاد که هرچیزی رو اینقدر قشنگ صدا کنه.‏.‏
روی تحقیق دختر نیم صفحه با روان نویس سرخابی درباره ی اندیشه های اجتماعی مولانا مینویسم، روی قسمتی که شکلات نگرو کیس ریخته عکس برگردون شبدر خال خال میچسبونم.‏
بعد تر برای عصرونه تو کاسه خیارشور های ریز ریز میذارم و روشون یه لیمو ترش میچکونم...به خیارشورهای روسی فکر میکنم و رومن گاری..از اون دست مردای جذابی که باید دعا کنی هیچ وقت سر راهت سبز نشن..‏
صدای بهم خوردن میل های بافتنی وقت خوردن خیارشورها.. شبیه صدای زنگوله..زنگوله ای که میگه روزی که بافتن این شال تموم شه اتفاق خوبی میفته،بهتره که اون روز پالتو و دامن صورتی رو برای اولین بار بپوشی..‏
اوه بله این بازیه جدید و قشنگیه،مهم نیست که وقتی بافتن این شال تموم بشه توی ذوقم بخوره و هیچ اتفاقی نیفته..‏همین حالا میتونم از بازی لذت ببرم و با فکرهای شیرین وقت بافتن شال سرم رو پر از شکلات گرم ِ نعنایی کنم...‏
شاید در هر حال..کسی چه میدونه؟
آقای رایس میخونه..‏
Sleep, don't weep, my sweet love
Your face is all wet and your day was rough
So do what you must do to find yourself
Wear another shoe, or paint my shelf
Those times that I was broke, and you stood strong
I think I found a place where I...
آقای رایس لطفن به جای این حرف ها بافت موهای منو باز کن،و منو تا تخت خوابم ببر،من خیلی خسته ام،خیلی..

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

look for the girl with the broken smile and ask her if she wants to stay a while

..ماجراجویی،آه بله باید هم جذاب باشه و عذاب آور...چه اشک هایی که نریختم
یک مشت شوید و جعفری و ترب و فلفل و گوجه با سرکه ی بالزامیک و شیر قهوه ی بدون شکر و ادویل...‏
با این حال هنوز دلم از پوره ای میخواد که ظهر پختم 
دردسر های دختر بودن..حتی وقتی پنچاه کیلو و ششصد گرم باشی...باید به ششصد گرم فکر کنی به ساق هایی که باید تا همیشه باریک باشن.. و پوره ی سیب زمینی بمونه برای فردا... پوره ای که باید با انگشت های سفید و ناخون هایی که لاک قرمز داشته باشن خورده بشه؛قشنگ نیست؟
میتونم امیدوار باشم که امسال درخت گل یخی که توی باغچه کاشتم گل بده... بهتره آه نکشم برای شاخه های گل یخی که نیمه شب پشت در خونه بودن...‏
درس دارم،آرزو داشتم که نمیداشتم با این حال مهم نیست یه مدت بعد همه چیز تموم  شده..درس ها و آبان و آذر و جاده ای که فکر میکنم حالمو خوب میکنه..‏
کاش مارون این آهنگو برای من خونده بود،من هنوز اونقدری کوچیک هستم که دختر این آهنگ باشم.‏
 مارون، سهراب زرجوی کتاب عادت میکنیم و ژان باتیستِ دزیره..بله دختر خانوم میبینی..میبینی چه قدر رویای آرامش داری و به اندازه ی هزار سال آرامش از خودت دریغ کردی؟
ماجراجویی های عزیزت باعث این همه خرید کردن شدن..کلافگی هاتو پشت خریدن این همه لباس پنهون کن..حالا یه کمد پر از لباس هایی داری که تا حالا پوشیده نشدن و جایی برای پوشیدنشون نداری حتی.. کمد رویایی دخترهای دبیرستانی..این چیزیه که آرومت میکنه؟

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

I've been conceiving you for too long

موهامو که محکم از پشت دم اسبی کرده باشم،باید توی صورتم دنبال یک اخم گشت،حتی اگه واقعن اخمی وجود نداشته باشه و از شدت لبخند گونه ی چپم چال افتاده باشه...‏
موهامو که محکم بسته باشم یعنی یک چیزی-یک کسی کلافم کرده
یعنی دلم میخواد با همین مشتایی که هیچ زوری ندارن محکم تو قفسه ی سینه ی کسی بکوبم که منو کلافه کرده،تا در حال مشت کوبیدن دستهامو بگیره و منو ببوسه در حالی که من از شدت عصبانیت میتونم گریه کنم دستهامو بگیره و موهامو باز کنه تا آروم بگیرم.‏
بازی های ذهنی...لذت بخشن تا وقتی که اینقدر تو ذهنم بازی نکرده باشم که همه چیز تبدیل به واقعیت بشه،از لحظه ی تبدیل به واقعیت شدن همه چیز به طرز عجیب و غریب و ترسناکی جدی و بزرگونه میشه؛و من اونقدری بزرگ نیستم که بتونم بازی کنم ترجیح میدم که یه نفر اون قدر بزرگ باشه که به جای من هم بازی کنه
کسی نیست...پس موهامو محکم میبندم،اخم میکنم و مشت نمیزنم و شلوغ نمیکنم
کلافه میشینم اینجا و زیر لب اون آهنگ ریور ساید رو میخونم که میگه
من خیلی وقت ها نگات می کردم...نه واسه اینکه ببینم کدوم لحظه بهترین وقته برای اینکه اولین قدمو بردارم...می دونی چرا هنوز  نمی خوام تو چشمات نگاه کنم؟ چرا دارم فرار میکنم؟ مسخره است می دونم...مدت زیادی تو رو تو ذهنم تصور کردم و هنوز این کارو 
می کنم...عادت کردم...‏